يکشنبه ۲ دی
شکایت از خدا شعری از محمد شمس باروق
از دفتر ره عشق نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۲ فروردين ۱۴۰۰ ۲۱:۵۵ شماره ثبت ۹۷۲۴۸
بازدید : ۳۱۱ | نظرات : ۵
|
آخرین اشعار ناب محمد شمس باروق
|
کوچه ما بعد رفتنت
از خاطره ها خالیست
من همسایه اشک هستم
زمانیکه گریه نمی کنم
از صدایم اشک می بارد
مرده ام در حالیکه زنده ام
روزگار قصه ما و ماه را به هم دوخته بود
و قفل بر دیده ما نهاده بود
محدوده من و تو
محدود به طول شب بود
و شب دلگیر بود از سیاهی ناتمام
انگار سیاهی از سر کوچه ما بارید
با اشک من و تو همراه شد
زمانی مردیم که دیگران
مشق زندگی می کردند
یک بغل اتفاق خوب خواستیم
سبد سبد رویای نرسیده برایمان چید
گریه نکردیم اما از صدایمان اشک بارید
تو رفتی و پایان من شروع شد.
بعد تو نشت می کند سقف دلم
تشت بیاور تا پر کند درد تنهایم را
من برایت مهم نبودم
اگر بودم سراغم را می گرفتی
فرق من و تو در این است
تو بی جان در وجودم زنده ای
و من با جان برایت مرده ام
من زمانی مردم که زنده بودم
شاهکار این زمانه
گران زندگی کردن، ارزان مردن
بعد تو حرف نمی زنم
اگر لبی بگشایم
فریادم با اشک همراه می شود
تحمل آن گران می شود
خدایا یک بغل اتفاق خوب نیاز دارم
وقتی که خدا خسته بود مرا آفرید
بعصی حرف ها را نمی توان زد
چون اشک امان نمی دهد
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
غمگین و زیبا بود