پرده فکندند از این روزگار ** یار چنان رفت رخ از وی برمتاب
آهِ تو برگشت ،از وی دَم مزن** راه چنان رو که به خود رَه مزن
راهزنانند همه اندر مسیر ** راه تو یابند به خود ای بصیر
دیده تو گر ز تو آفتاب گریست ** دیده وی از ره مهتاب گریست
دیده ها را ز رَهَش برمتاب ** روزه دل گیر به رندان نتاب
هر که در این رَه به خود آگه هست ** هر چه به غیر است منزّه تر هست
هسته عالم که بدو غالب است ** راه چنان است که از غیر حُر است
اینکه بدان گفته شده متقیست ** هسته عالم به وی گوهریست
هسته عالم چو ریسمان حق ** می کشدش از رَهِ رندان حق
اینکه چنین گفته شده در کتاب ** راه دو عالم شده از وی خراب
هرچه به دور است ز حق ره نده ** هر چه فزون است به ابله نده
نَفْس همان رَهزنه افسانه ایست ** راهزنه عالم افسانه ایست
گر تو به آن زنده نشی در جهان ** کار تو باشد چو طبیبان خام
همچو طبیب از رَهِ دیوان شدند ** دیو صفت رفته به کاروان شدند
از سخنش علم چو دریا بُوَد ** گرچه خُمَش آری از معنا بُوَد
علم وی باشد چو طوطی بر زبان ** بهره کِی بُرد طوطی از معان
گرچه طوطی گفت از معرفتش ** کی بداند معنا از عالمش
این چنین دان باقی از ازل ** تا ابد باقی شود راز ازل
هرکه دم زد عشق اَلَْلهْ بر دل است ** دیده وی گواه آن عالم است
گر در او عشق یار باشد اصیل ** بی سخن اصل را بیند بصیر
بسیار زیبا و جالب بود