بند اول: گفت عباس به شاهنشه عطشان،که ایا شاه شهیدان بده اذنم که روم جانب میدان، که دگر تاب نماندست در این سینه ی جوشان،که ز بی تابی طفلان شده ام بحر خروشان،که سکینه به حرم تشنه و نالان،که همه یکسره لب تشنه در این دشتِ پریشان،که رسیدست کنون اذن نمایی به غلامان،که نماندست کنون لشکر عدوان برسد جانب طفلان، بده اذنی تو به سقای یتیمان که روم جانب میدان،بدرم لشکر عدوان،بزنم نعره در این دشت چو شیران،بده اذنم که شتابم سوی میدان،که دگر تاب نماندست در این سینه ی صد چاک و خروشان،بده اذنی تو علمدار سپاهِ کربلا را...
بند دوم: گفت شاهنشه خوبان به دو صد مهر و پریشان،که ایا جان برادر،تویی آن یار وفادار برادر،تویی آن مونس و غمخوار برادر،تویی آن میر و علمدار برادر،تویی آن ساقی عطشان برادر،تویی آن عموی طفلان برادر،تویی عباس ابوالفضل رشیدم،تویی آن مونس دلگیری خواهر،رضا نیست دلم تا که روی جانب میدان،بشوی کشته ی عدوان،چه کنم که ای قمر غربت شبهای برادر،رسیدست کنون لشکر عدوان به سوی خیمه ی طفلان،همه لب تشنه و نالان،همه چون شمعِ پریشان،همه با چهره ی سوزان،ز عطش خون به دلِ مادر طفلان،برو ای ساقی لب تشنه و عطشان،برو ای شیر غضبناک علی صف شکن و فاتح میدان،بیاور به حرم جرعه ای از آبِ بقا را...
بند سوم: رفت عباس شتابان به سوی لشکر عدوان،پریشان و خروشان،روان گشت علی جانب میدان،یکی مشک و علم بر سر دستان،شتابان سوی میدان،روان گشت قمر سوی شبستان،جگر چاک و لب عطشان،پریشان ز غم خواهر نالان،غضبناک و غمین ماهِ درخشان،قمر مانده در این دشت خروشان،که شمشیر شرر بار علی بر کف جانان،روان پور سپهدار علی جانب میدان،بشد تیره قمر ساقی لب تشنه درخشان،یکی تیغ و یکی مشک و علم بر کف دستان،همه ی لشکر عدوان ز غضبناکی عباس علمدار پریشان،همه ی لشکر اعدا شده ترسان،فرو ریخت یکی صاعقه ای بر سر دونان،ز دلگیری عباس علی ماه پریشان،بلرزاند به هیبت جگر اهلِ دغا را...
بند چهارم: رسیدست کنون وقت رجز خوانی شیران،بزد او نعره که ای لشکر عدوان،منم آن میر و علمدار حسین بن علی،ساقی لب تشنه ی طفلان،منم آن پور علی حیدر خیبر کن یزدان،منم آن خسرو خوبان،منم عباس علمدار و سپهدار رشید شه عطشان،به یکباره شرر زد به دل لشکر عدوان،در آن دم که کشید از کمرش تیغ و بزد یک تنه بر قوم شقیان،که پیکر به زمین یکسره از سمت حریفان،سر و دست جدا از تن آنان،جگر چاک و غمین ساقی طفلان ز غم جور لعینان،بزد او یکسره آتش به تن اهل شقیان،بگفتا که ایا قوم بد اخشان دهید آب به شاهنشه خوبان،که عیال و حرمش بر همه مهمان،که اصغر به حرم تشنه و گریان،که سکینه شده نالان و پریشان،رسانید یکی جرعه ی آبی که برم بهر یتیمان،به یکباره برآورد نهیب و بخروشید چو طوفان،فتادند امیران و دلیران همه چونان که علی آمده زین وادی سوزان،که رسیدست کنون وقت دلیری دلیران،بزد او یکسره آتش به دل لشکر عدوان،که کند خون جگر اهل دغا،یکسره بر هم بزنَد دشتِ بلا را...
بند پنجم: بدراند از دم تیغ و بدوانید فرس با لب عطشان،که رسد بر لب آبی که ببستند لعینان به روی شاه غریبان،خروشید و بجوشید و گذشت از صف بشکسته ی عدوان و فرات از جگر تشنه ی عباس پریشان،که دریا ز علمداری و سقایی و دریایی چشمان ابوالفضل شده حیران،که قمر آمده میدان و رسید او به فراتی که عطش داده به طفلان و بینداخت به دریای دلش مشک و خروشان و نشست از پی آبی که رسیدست کنون بر کف دستان ابوالفضل،که صد چاک شده سینه ی سوزان ز عطش،خون به جگر ساقی عطشان که ایا آب روان از چه ستم بر شه لب تشنه و عطشان؟!که در این دشت بلا گشته پریشان دل صد چاک برادر ز جفای بد دونان،بنما همتی ای آب روان تا که برم جرعه ای از بهر وفا سوی یتیمان،بنما همتی ای آب که تا بردرم این قوم لعینان و رسانم به حرم جرعه ای از آبِ وفا را...
بند ششم: آب اندر کف آن خسرو خوبان و علمدار وفادار شه تشنه لبان،سینه ز تاب عطش و جنگ خروشان و پریشان،که در این لحظه دلش رفت سوی خرگه شاهنشه عطشان و بیادش عطش و سوز و جگر پاره ی طفلان و دگر رفت دلش سوی یتیمان و غریبیِ حسین بن علی میر دلیران،که زینب شده نالان ز غریبی برادر،که شده زار و پریشان و دلش سوی برادر،که مبادا برود جانب میدان!که به یکباره ز کف ریخت ابوالفضل روی علقمه آن آب خروشان و رها کرد ز دستان و گذشت از عطش سینه ی سوزان و بینداخت یکی مشک سوی آب و پریشان که مبادا مبرد ساقی طفلان!گرفت آب از آن بحر خروشان و تمنای نگاهش سوی طفلان و به یکباره روان شد که رسانَد به لب خشک یتیمان،که سکینه شده بی تاب ابوالفضل!روان شد سوی خرگاه شهنشاه شهیدان،به کف تیغ و به دوشش علم و مشک،روان شد سوی خرگاه دلیران و برفت از سر او جان!روان گشت قمر سوی شبستان،که تا دل ببرد از همه ی خلق جهان ساقی لب تشنه و عطشان،که کنَد زنده ابد تا به ابد رسمِ وفا را...
بند هفتم: گشت عازم ز سر علقمه و تاخت فرس تا که رسد جانب طفلان و رسانَد به حرم آب درخشان،که لشکر ز یسار و ز یمین حمله برآورد و در آن بحر خروشان یکی جنگ دلیرانه نمود از سر اخلاص شهیدان،که ناگه ز کمینگاه خسان ظالمی از روی ستم گشت روان،حمله برآورد به یکباره به عباس جوان،یکسره بر روی سرش تیر و کمان،گشت جدا از تن عباس یکی دست و روان سوی یتیمان،که دگر دست فتاد از ستم و جور لعینان به زمین،تیر بیامد ز کمان چله شد و زد به هلال قمر و ماه درخشان همه ی پیکر او تیغ و سنان،ماه دگرگون و جهان یکسره بی تاب و توان،چرخ و فلک یکسره در آه و فغان،آه که عباس شده خون همه ی پیکرش از تیغ و سنان،آه فتادست دو دستان ابوالفضل روی خاک،دل علقمه صد چاک ز بی دستی سقای یتیمان،دو صد ننگ بر آن قوم خسان زین ستم و جور و عنان،ماهِ درخشان به زمین آمده پنهان،تنش چاک ز بد عهدی عدوان،به دو پایش بنمود او مددی تا که کشد تیر ز چشمان،ظالمی زان سوی لشکر به دو صد کبر و رجزخوان،بیامد به بَرِ خسرو خوبان،علمدار و سپهدار گرفتست کنون مشک به دندان،که برد آب سوی خیمه ی طفلان،که سیراب شوند از عطش و آتش سوزان و دمی آه کشند از دل نالان،مددی تا که برد آبِ بقا را...
بند هشتم: ظالم آمد سوی عباس و بگفتا که ایا ساقی عطشان،تو را نام ابوالفضل رشید است چنین یکسره تابان؟!تویی آن ساقی طفلان که فکندی ز صفین سر از لشکر عدوان و همه حیرت از آن جنگ دلیرانه ی شاهان؟!تو عباسِ ابوالفضل،علمدار حسینی که ز بد عهدی دوران فتادست کنون بر سر این وادی سوزان؟فتادست کنون خسته و عطشان؟فتادست کنون مشک به دندان؟!تویی عباس همان پور غضنفر فر حیدر که فکند از تن دونان سر و دست و همه سر به بیابان بلا یکسره آتش به دل اهل شقا لشکر کوران و پلیدان؟همه از هیبت نامت شده لرزان و پریشان؟تویی آن پور علی کز سر محراب شهادت نگران شد ز دل زینب نالان؟!تویی عباس همان ساقی لب تشنه و عطشان که فکندی سر و دست ز ما یکسره غران و یورش یکسره بر لشکر عدوان بنمودی؟که در این دشت بلا فاطمه نالان شود از پیکر صد چاک تو ای خسرو خوبان،که شود خواهر غمدیده ی زارت ز غمت یکسره نالان و پریشان،به اسیری برود کوفه و شام و به بیابان بلا یکسره گردان،که شود خون جگرش عمه ی طفلان،تویی عباس همان دست علی،شاه امیران و دلیران و وزیران؟تویی آن دست علی دست خدا زار و پریشان و فتادست دو دستت به بیابان بلا،آه که خون شد جگر مادرت از هلال عطشان،که خون شد جگر سکینه از ابروی جانان و شدی غرقه به خون ز عهد طفلان!که شدی بی علم و مشک به دندان بگرفتی،که بیاور ز تنت دست برون حال و تو بر خون بکشان قومِ دغا را...
بند نهم: گفت عباس که ای پر شده از وحشت و عصیان،بِنِگَر دست ز پیکر شده غلتان و فتادست در این دشت بلا،خون زده بیرون ز دو دستان من ای کافر بی طاقت و لرزان،بنگر تیر به چشمم زده اید از بد دوران،تو کجا بودی اَیا کاه بیابان در آن دم که دو دستم توان داشت در این وادی طوفان؟که هزاران چو تو ای دود چراغان نبودند هماورد یل فاطمه ای گمشده در جهل سیاهان و تو ای برگ درختان ز چه این سان شده ای عاصی و بر من تو رجز خوان شده ای؟!حال که افتاده علم از کف دستان و فتادست یکی مشک در این وادی سوزان و ابوالفضل علی مضطرب از بهر یتیمان،کجا بودی در آن دم که ز تیغم همه سرگشته و حیران به بیابان بلا،یکسره سر از روی زین بر روی ریگان و همه بی سر و بی دست در این شط سراسر غم و عصیان؟!بدهید اذن که آبی ببرم بهر یتیمان،که حرم تشنه و عطشان،که بود اصغر بی شیر گلویش همه سوزان و لب عطشان،که دل آزرده شدم از ستم و جور لعینان که ببستید به اهل حرم آل علی آب خروشان،همان آب که باشد به جهان مهریه ی مادرمان حضرت زهرا، و در آن دم که گرفتید رهِ قافله در دشت و بیابان و لب عطشان بنهادید همه دخترکان،آه که خون شد جگر زینب نالان که حسینش شده بی یاور و تنها شده در بحر خروشان و دلش مضطرب از بهر عزیزان حسین،آه که خون شد جگر دختر زهرا در این واقعه ی یکسره سوزان،که نماندست دگر بر جگرم تاب و ز لب تشنگیِ شاه شهیدان شده ام سینه دو صد چاک و پریشان و دهید آب که یک جرعه برم آبِ بقا را...
بند دهم: بزدند حمله در آن دم به ابوالفضل خسان،رفت ز تن تاب و توان،گفت علی جان تو ببین بر پسرت ظلم چنین گشته روان،مشک فتادست زمین،آمده بر پیکر من تیغ و سنان،آه که طفلان حسین تشنه لب و خسته و نالان بنشستند در آن خیمه که عباس بیاید ز فرات و بنشاند عطش از پیکر آنان،علی جان بِنِگَر بر عَلَمِ ساقی عطشان که فتادست روی خاک بیابان،که عباس شده مضطرب از بهر حسین تا که مبادا به سوی خیمه رود لشکر کوران،بنگر بر ستم و جور لعینان،که در آن دم که علم بر کف دستان ابوالفضل عیان بود کجا گام نهادند خسان؟آه که خون شد جگرم زین همه عصیان و جفاکاری دونان،که در آن دم به حدیدی بزدند بر سر عباس جوان،بین دو ابروی هلالش همه خون گشته روان،آه که بشکست دل زینب نالان،در آن دم که ابوالفضل ز روی زین به زمین آمد و صد آه که خون شد جگرش کان قمر یکسره رخشان فتادست کنون بی علم و مشک و دو دستان ز تنش گشته جدا،غرقه به خون روی بیابان بلا از ستم و جور لعینان،که در آن دم ز یسار و ز یمین حمله برآورده به عباس و همه تیغ و سنان بر سر و بر پیکر آن خسرو خوبان،که همه نیزه و شمشیر و دو صد تیر روان سوی ابوالفضلِ جوان،گشته دو ابروی هلالش به میان،یکسره خون گشته روان از تن صد چاک برادر،که بیامد که برد جرعه ی آبی به حرم از سر احسان و وفا رو سوی طفلان حسین،آه که خون شد جگرش دید در آن دم که خجل گشته ز طفلان برادر!که در آن دم ز دلش نعره برآورد که ای شاه جنان حال تو دریاب اخا را...
بند یازدهم: چون شنید آن شه عطشان ز سرِ علقمه افغان،بکشید از جگرش ناله که ای ساقی طفلان ز چه اینگونه شتابان تو برفتی به سوی لشکر عدوان و در آن دم ز دلش نعره برآورد و کشید از کمرش تیغ و بزد حمله بر آن قوم چنان حیدر صفدر،ز سرش تاب و توان رفت ز بی تابی عباس و لبِ تشنه ی سقای یتیمان،که ابوالفضلِ علمدار چنان برگ خزان زیر ستم های خسان،بی علم و مشک فتادست رویِ ریگ بیابان،که عطش بر لبش افغان زند از جور لعینان،که به یکباره حسین بن علی گشت روان چون یل میدان،بزد او یکسره شمشیر بر آن قوم و فکند از تنشان سر، همه یکباره فتادند به روی ریگ بیابان و فتاد از روی زین راس امیران و دلیران و سواران و بزد حمله چنان ساقی کوثر که زند حمله به خیبر،که چنان باب رشیدش بِزَنَد لرزه به روح و تن عدوان،ز صفین چنان شیر ژیان سر فِکَنَد از تن دونان،برفت و به دلش یکسره نجوای ابوالفضل علمدار رشیدش،که ایا شاه شهیدان بنگر ساقیت افتاده چنین بی علم و دست به روی خاک بیابان و چنان حمله بزد بر تن دونان که شده خون ز سر و دستِ همه یکسره جوشان و فَرَس تاخت سوی علقمه با سینه ی سوزان و برفت از جگرش آه که ای وای چنین بی سر و سامان شدم از آه جگر سوز ابوالفضل،که ای وای قمر یکسره پنهان شود از سینه ی صد چاک ابوالفضل،که ای وای روان جانب میدان ز چه ای ماه درخشان؟!برفت از تن سالار شهیدان همه ی صبر و توان،رفت سوی علقمه نالان که در این وادی سوزان برسانَد مددی جان اخا را...
بند دوازدهم: اندر آن دشت بلا یکسره طوفان بنمود آن شه عطشان و خروشان به سوی علقمه آمد،شتابان و پریشان،رسید او به بَرِ پیکر صد چاک ابوالفضل و نشست او روی بالین برادر،که همه یکسره خون از تن سوزان برادر فوران روی بیابان بلا،مشک در آن وادی سوزان به زمین آمد و یک دشت پریشان شد از این واقعه یِ یکسره سوزان،که شهنشاه جهان گشت پریشان ز غم بی کَسیِ ساقی عطشان،که نه دستی به تنش تا که بگیرد علم میر دلیران و نه مشکی که بَرَد آب سوی خیمه طفلان،که در آن دم ز عطشناکی آن سینه ی عطشان برآورد ابوالفضل رشید از جگرش آه، که ای بی سر و سامان شده در دشت و بیابان و دلت خون شده از سینه ی سوزان و عطشناک زنی ناله و افغان به روی جسم دو صد چاک من ای مرد پریشان،که ی؟!آمده ای ناله زنی بر روی دستان من و بوسه زنی،بی سر و سامان شده ای از چه تو ای یکسره سوزان و پریشان؟!تو که ی؟!آنکه زنی هق هق و نالان شده ای بهر من ای مرد دو صد آه به لبهای پریشان و نگاهت سوی دستان جدایم،بنگر مشک من افتاده روی خاک و خجل از روی طفلان برادر شده ام،وای که خون شد جگرم زین همه افغان،که ی؟!ای که نگاهت به برم نگاه خوبان،بگفتا که ایا جان برادر،ابوالفضل رشیدم،کنون آمدم اما چه بگویم که تنم سست و دلم یکسره لرزان و پریشان شده از جسم دو صد چاک تو ای جان برادر،که شکستی کمرم حال ایا ماهِ درخشان،که امیدم همه رفت از دلِ نالان من ای عموی طفلان برادر،کنون خیز و رویم از روی احسان به سوی خیمه ی طفلان،که همه منتظر و دیده به میدان،بگفتا که ایا جان برادر، بنما دور تو این خون ز دو چشمان من اینک که ببینم رویِ شاهنشه عطشان،که ایا جان برادر،حسین جان،به سوی خیمه مبر حال که خجلت زده گشتم رویِ طفلان و یتیمان،که شدم یکسره شرمنده ز افغان سکینه،که ای وای حسین از غم عباس بشد زار و پریشان و کشید آه ز بد عهدی دوران،که در آن دم ز دلش ناله برآورد ابوالفضل که ای کاش ببینم رویِ مادر،که رسید از عقبِ علقمه افغان و دو صد آه که آمد بَرِ آن ساقی عطشان کنون فاطمه با دیده ی گریان و دو صد آه که با پهلوی بشکسته بگفتا که ایا ماه درخشان،ایا ساقی طفلان حسینم که شدی بی علم و دست در این دشتِ خروشان،بیا در برم عباس که کردی تو وفا عهد به طفلان و وفا بر شهِ عطشان و وفا بر همه دوران،بگفتا حسین: از ره احسان که ایا جان برادر،سلامم برسان به روی مادر،کنون بال گشا سوی جنان،حال که کردی تو یقین تا به یقین زنده ره و رسمِ وفا را...
...
لبیک یا عباس(ع)
...
مهدی بدری(دلسوز)
کوششتان در سرودن این شعر ستودنیست
موفق باشید
اجرکم عند الله