گلی از جنس بوسه
دوباره صبح دیگر
در آن مسیر مدرسه
انتهای کوچه بن بست
نگاه ما به یکدیگر گره می خورد
چه روزای قشنگی بود.
درآن اردیبهشت سبز و گل پرور
من و او دستمان در دست یکدیگر
چه با احساس و رویایی
ز فرداها سخن گفتیم
طپش ها وصداهای ،
دو قلب صاف به دور از هر چه آلایش
گواهی بود، ز عشقی پاک
در آن لحظه چنان آن
گونه های دخترک از شرم
سرخی رنگ ملیحی داشت
که لب هایم تحکم کرد
گلی از جنس بوسه
بچینم از رخ نازش
نگاهی سخت و پرسشگر به دنبال من و او بود
در آن ایام تمام دلخوشی ها
برای ما رقم میخورد
و لذت ها تواتر داشت
ولی ناگه چنان طومار عشق ما به هم پیچید
که انگاری شقایق ها تمامی زرد و خشکیدند
تو میدانی کدامین حادثه سر زد؟
تعصب!!!!
تعصب عین طوفانی بساط ما دگرگون کرد
پدر آن دختر بیچاره اش را و من ،
این بانی پیوندمان را ،
چه بی پروا میان یک جماعت،
سرزنش ها کرد و توهین ها
از آن پس مانع دیدار ما گشتند.
دخترک شیدای من افسرده گردید
و دیگر هیچگاه
ندیدم چهره ی زیبای او را
ولی آن خاطراتش،
با من و در من درون سینه ام
پیوسته می رقصد.