در آن شب آخر؛
همان وقت که فروغ ستارگان؛
به چشمم جلایی نمی داد؛
و؛
سیاهی آسمان و تاریکی شب؛
دلم را نمی لرزاند؛
تنها؛
صدای سردِ تو بود؛
و سکوتِ عمیق؛
فاصله ها؛
.
.
.
از همان لحظه؛
فرو ریختنم؛ در خود آغاز شد!
.
.
.
تصوری محال بود؛
که روزی؛
قلبم به نوای محبت نهفته در صدایت؛
آغشته نگردد؛
چشمانم؛
به امید شنیدن صدایت؛
پذیرای خورشید نباشد؛
.
.
.
آری؛
محال؛
در همان شبی؛
که ستارگانش چندان فروغی نداشت؛
ذره ذره در قلبم متولد شد؛
بی هدف؛
به هر سمت و سویش؛
ریشه دوانید؛
.
.
.
همان شب را می گویم؛
که طلسم تنهایی ام شکفت؛
به قامتم پوزخند زنان؛
قد و قامتِ رو به رشدش را نشان می داد!
.
.
.
یادت نمی آید؛
چقدر تلخ می گریستم؟!!!
.
.
.
زهر شوکرانی ناتمام؛
در تارو پودم ریشه می دوانید؛
که هیچ پادزهری؛
سرانجام؛
مداوایش نشد؛
و؛
هنوز هم؛
هر از گاهی؛
در گوشه و کنار قلبم؛
خودی نشان می دهد؛
که هستم؛
تا روز مرگ؛
تا هر لحظه ای که می خواهی لبخند زنان؛
به تولدِ عشقی تبسم کنی!
.
.
.
می دانی؛
بعدها فهمیدم؛
من در میان بازی ها؛
شرط بندی هایت؛
طعمه ناچیزی شدم؛
بی آنکه؛
حقیقتِ احساسم؛
ذره ای؛
لحظه ای؛
به واقعیت مبدل شود؛
.
.
.
برای زهرخندی ناگهانی؛
حتی؛
بی اثری طولانی؛
چنان؛
غرق در بازی هایِ کودکانه ات؛
با چشمانِ احساسم؛
شدم؛
که تو؛
بسیار دیر فهمیدی؛
در این بازیِ زود گذر و جوان پسند؛
با تمام قلبم؛
تو را در آغوش خدا؛
معصومانه؛
باور کرده ام!!!!!!!!!!!!!!!!!
.
.
.
سهمگین بود؛
لحظه ی جانکاه خداحافظی؛
شبیه تولدِ طفل ناخواسته یِ درشتی؛
که به هیچ ترفندی؛
متولد نمی شود
و درد است که امان مادرش را می برد؛
غم دوری ات؛
اینگونه در من متولد شد؛
رشد یافت؛
بر تار و پودم مسلط گشت!
.
.
.
آن روزها؛
هنوز چشمانم؛
ردی از خطوط زمین را ندیده بود؛
می دانی؛
بی تجربگی؛
مرا به آتشِ دل؛
اینچنین دچار کرد؛
.
.
.
نمیشد؛
آسان از آسمانِ خیالت گذشت؛
با حجمِ تمامِ صداقتی؛
که در کوچَکی دستانم می گنجید؛
تو را؛
تا خدا؛
با عشق آمیخته بودم؛
و هر نفسم؛
دورادور؛
تویی را باور داشت؛
که هرگز حقیقت نداشت!!!!
.
.
.
هیچکس باور نخواهد کرد؛
که من؛
بی آنکه دستانِ احساسم لمس شود؛
تا؛
به حقیقت عشق؛
ایمان آورم؛
در خود سخت و بی رحم؛
چون ققنوسی تنها؛
آتش گرفته؛
و تلخ؛
خاکستر شدم!
.
.
.
تو را دیدم؛
که دستان دیگری را به مهر می فشردی؛
.
.
.
در چشمانی که من؛
از آن روز؛
حتی؛
ردی از ترحم؛
برایِ در هم شکستن احساسِ صادقانه ام را نمی دیدم؛
موج خواستنِ دیگری چنان آشکار گشت؛
که قامتم تحملِ وزنِ پیکر در هم شکسته ام را؛
حتی برای لحظه ای؛
در خود نمی دید!
.
.
.
من
میان
تو؛
خیانت؛
عشق؛
خدا؛
و خودم؛
چنان گرفتار شدم؛
که هر دم؛
شمع وجودم؛
طعمه ی بادِ هولناکی؛
سیلی خوران؛
به سمت و سویی می لغزید؛
اما ؛
خاموش نمی گشت!
.
.
.
پیچک وجودم؛
به جای شانه هایت؛
بر حجم کوچکِ قلبم چنبره زنان؛
چنان ریشه می دوانید؛
که درد؛
سویِ چشمانم را می ربود!
.
.
.
ازآن روزگار تلخ؛
به جز غباری؛
از عابری؛
که روزی نورِ چشمانم بود؛
چیزی در درونم باقی نمانده؛
جز؛
دلمردگی؛
.
.
.
هنوز هم گاهی؛
به هنگامه ی آسان دلبستگی می اندیشم
و لحظه ی جانکاه خداحافظی؛
می دانی؛
من؛
دیگر؛
بیش از آن روزها؛
در خود؛
نخواهم مرد!