لنگر به شانه های غریبگان
لایعقل و خراب و مستِ مست
دنبال رفتن از زمین سرد
بر روی ابر خیال خود نشست
خُرخُر کنان، نا واضح و غریب
گُنگ و ملامت زده و بی اختیار
در زمزمۀ خودش چنین سرود:
ای ابر گرم خیال من نبار
ترسم که جسم را بیاد آورم
بدتر ز آن: روان پریش را
صد پیک زده ام، غی، دوباره پیک
به نرخ جان که برم ز یاد، خویش را
چرخی زد و جهان هزار چرخ
دنباله دار و بی توقف و مدار گریز
تنها نشسته درون اتاق سرد
می گفت: ساقیِ خیالِ خراب، مِی بریز
افتاده زبان، سنگین و بی مزه
در لابلای دهانش به هر طرف
قادر نبود که چرخ دیگری زند
پس چشم دوخت به مداری بی هدف
: نه، نه، نباید بیاد آورم
دنیا، بچرخ، ساکن نمان، بچرخ
دارد دوباره حواس به وضوح می رسد
آغاز مزه ها، به آرامی: تلخِ تلخ
نه، نه، نباید... بنوش... بنوش...
فوقش چه می شود؟ که بمیری؟ -پوزخند
دستش اراده نداشت، ذهن ولی
می گفت چشم های خسته را ببند
این آخرین نوشته بود؟ بی خیال...
او بعد از آن شب سیاه دوباره زیست
اما شب دگر دوباره چنین کند
باید به حال او خندید یا گریست؟
بسیار زیبا و جالب بود