پیوسته دلم خون شده از گردش دوار
از حزن شب دوری آن صبح گهر بار
هردم به امیدی دل خود شاد نمودم
خورشید رخش ر فت پس پرده دیوار
هر نور که در سایه قلبم بدرخشید
از دیده گذر کرد پس پرده پندار
با بخت بگفتم که چه شد آن قول وصالش
سر نیش تمسخرزدو گفت صبر نگهدار
گفتم که دگر بیدلم از دست بدر رفت
گفتا برود تا نشو ی غرقه خونبار
گفتم که دلم غرقه دریا چه خون شد
گفتا نه از این بهر نجا تیست به کردار
گفتم چکنم تا که رسم بر لب ساحل
گفتا هزاران دل وجان گشته گرفتار
گفتم بخدا بحرخداسوی کران را بنما یان
گفتا که در این بحر کران نیست جز آزار
گفتم چکنم خسته بی تاب اسیرم عزیزم
گفتا که خود این تازه بود اول این کار
گفتم که پس آیم مرا نیست چنین تاب
گفتا نشود دل شده در عشق گرفتار
گفتم ببرم عشق شوم راحت ایمن
گفتا زازل قلب تو شده پرده پرگار
گفتم که چرا برمن درمانده چه رفته
گفتا که قیام است ترا دوری آن یار
گفتم زچه باور کنم راز سخن را
گفتا زدل خون شده پرسوتن تبدار
گفتم چه کنم تاب تحمل همه رفته عبدی
گفتا بیدل زخداپرس که آخر چه شود کار