دو قوی زخمی رو به روی هم ، تَرَک
که مرز کرده مثل یک دیوار سرد
دو سنگ قرمز توی سینه هایشان
تصویر یک قلبِ سفیدِ غرقِ درد
دریاچه ای که بوی خون دارد فقط
و عشق که رنگ جنون دارد فقط ...
دوتا جنازه خارج از دیوار قبر
از خواستن لبریز و خالی از هم اند
و زندگی که طعنه می کوبد به مرگ
که این دو چه بی رحم، تنها و کم اند
وقتی نشسته بوف بر شانه ی او
بر کور سوی چشم دیوانه ی او
تابوت در تابوت پشت هم صف است
طاعون که ریشه کرده توی مغزِ جان
عصر نفس های پر از ترسِ هرس
عصر گلوله بستن از شوق اذان
ذات درختان آهنی و سنگ رنگ
یک بچه می خواند سرود جنگ جنگ
بیگانگیِ خاک با پاتال ها
خشمِ کفن ها از هجوم کودکان
اندام های پُر شده از لاشه و
انبوه صورت ها بدون استخوان
به جای گُل از خاک می روید تبر
به جای شانه داس در دست پدر
مُشتی تراشه داخل هر جمجمه
نسل پَسا مدرنِ بی احساس درد
فرگشت آدم سوی ماشینی عجیب
بی شکل تر بی جنس تر از زن وَ مرد
دنیای بی/جا آسمان های سیاه
و اولین اعدام بر سینه ی ماه
دوتا قناری روی منقل سرخ ، سرخ
خاکستری گل های لاله زار ها
پارینه در فرمی نوین رو به ظهور
و می خراشند آسمان را غارها
توقیف رویا ها رِکوردِ خواب ها
عفریته ها هم حاکمِ محراب ها
دوتا نهنگِ خسته از ساحل، جدا
که غرق در موج زباله ها شدند
دو گرگِ عاشق که به جرم سرکِشی
محکوم و هم نرخِ نخاله ها شدند
پایانِ باز یک معمای طویل
و مرگِ علت دارخلقی بی دلیل
#علیرضا_مسافر
بسیار زبیا و مبین مشکلات جامعه بود