تو از تبار خورشید در شهر شب پرستان
یک مرتدِ پر از زخم از کینه ی زمستان
تو هُرم آفتابی بر سایه های تاریک
تو شوق شعر خواندن در کوچه های باریک
جریان رود هستی بر پیکر بهشتی
تو خالق اراده انکار سرنوشتی
تو قاتل سکوتِ این مردِ بی زبانی
هدیه ی این جهانی نه کذبی آسمانی
دست مرا گرفتی وَ مرگ بی وطن شد
آوارِ سرد اندوه بی جان و بی بدن شد
دست مرا گرفتی میان خواب های ...
بیدار کردی ام ،از فرط عذاب های ...
من توی غار بودم اهل فرار بودم
من بی قرار بودم من مثل خار بودم
من از غبار خشم و از نسل سوختن ها
من اهل ترس و تردید نسل فروختن ها
تو شاعرانه بر من پرتوی نور دادی
نفْسِ حضور بودی حسِ غرور دادی
تو جرعه ای تبسم بر این کویر بی آب
تو پیچکی پُر از گُل میان قهر مرداب
مردن ندیدنت بود ما بینِ دیدنت یار
چشمی که صبر میکرد وقتِ رسیدنت یار
چشمی که طاقتش بود چشمانِ تیره ات را
و قلبِ عاشقی که آن قلب چیره ات را
مردن دو دست گیجم در انحصار موهات
آواز مست باد است میان تارِ موهات
تو مرگِ واژه هایی تو شاه بیت شاعر
تو بهترین رفیقِ تنهاییِ مسافر
علیرضا مسافر
بسیار زیبا و جالب بود
موفق باشید