آرزوی محال
از همان ایام دیرین از قدیم بود بر من آرزویی بس عظیم
آرزویم بود روزی با خدا، ،،، همنشین باشم ولی، ،،بی ادعا
هی تلنگرمیزدم هان ای بشر تو کجایی و خدا ای خیره سر
تاکه یکشب خواب دیدم بی مثال
وصف حالی بود در حد، ،،خیال!
خواب دیدم از سوی معبود دعوت بر سر خانی شدم
غرق در رویا بناگه محو یک دنیای روحانی شدم، ،،،،
گیج و مات و پر ز پرسش ،،، گام بر می داشتم، ،،
درمیان خواب ورویاجسم خود بیدار می انگاشتم، ،
با دو چشم بسته در خوابم، چرا تاریک نیست،، ؟؟
از خودم می پرسم، ،،،آیا مردنم نزدیک نیست؟؟
ناگهان آمد نهیبی کی بشر اینجاکنون زود آمدی!
دست شستی از جهان یا ،،، از پی سود آمدی؟؟
گفتمش ای نازنین ،،، من خود ز خود بیگانه ام!
چون توانم در پی سود و زیان آیم مگردیوانه ام
در میان خواب و رویا خویش را گم کرده ام!
این دل آواره رسوا در میان جمع مردم کرده ام!
از بداقبالی بدیدم ،، خود در این جا ناگهان ،،!
قبله را گم کرده ام، ،،، اینجا نباشد آن جهان، ،؟
غرشی از آسمان آمد،، چه شد ،، حیران شدی ؟
ای بشر خود آرزو کر دی که سرگردان شدی ،،!
،، هم نشینی با مرا اندر خیا لت ساختی....،!!
هم رکاب و همنشین گشتی چرا خود باختی ؟
در خیالت من نشستم اینچنین مجنون شدی!
همنشینت گر شوم روح از تنت بیرون شدی!!
این سخنها چون شنیدم از خودم گشتم خجل
شادمان بودم من اما شکوه بردم نزد دل !
،، آرزو از بحر دل باشد روا کردن سزا ست ..
،، هر که اهل دل ،، بود ،، حا جت رواست!
راهی...