دریای عشق
چه قشنگ بود آن ثانیه های
بسی جادویی
خدا بود
من بودم و او و،
قایقی پارویی
موج موج بود که درآن ، دریای عشق
می آمد و میرفت
همه چیز آرام بود
همه ی فضای آنجا پُربود ،
ازعشق و وفا ،
بدون هیچ نارویی
سادگی و صدق ، درآن موج میزد
بگذار، مردمِ دنیاطلب گویند به ما :
این دوتا را بینید !
عجب جفتِ ساده و هالویی
ما هم حرفها داریم برای همه آنها
خون مکیدنِ آنها ز دنیا به ما میگوید :
عجب قوم وقبیله ی حریصی
عجب روحیه ی خون آشام ، همچون زالویی !
اینرا الآن نمی فهمند یقین
وقتی که دربِ قفس بازشد و پرید ،
پرنده ی روح
خواهند فهمید
همان لحظه ای که خاک
حس خواهد کرد
ضربتِ بی روح و حسِ هر زانویی
همان لحظه ای که روح
می جهد به همه اطراف
چون آهویی
من و او در قایق
تجربه میکردیم
یکعالمه لحظه ی طلایی
او برایم بود ، چون تابویی
به تنش بود یک لباس زیبا
به سرش شالی قشنگ
سرتاسرِ او ، سبزِ آرامی بود
سبزِ کاهویی
عشق او مگر کم بود برایم ؟
برای اینهمه سرگشتگیِ روحی ،
بیمار ز عشق
او بود برایم ، همچنان دارویی
با فکرِ یگانه ای که داشتیم
هم سر شده بودیم
حال، درفکرِ هم تن شدنی به لطفِ آغوش
براساسِ وسوسه ای ، ناب و زیبا
که دست کم نداشت ،
برای اینهمه دردِ عاشقانه های ما
از دارویی
از همانوقت که از آن محضر
پا گذاشتیم بیرون
معنیِ تقوا چقدر ، تغییر کرده بود
باور میکنی ؟
فقط به لطفِ دو امضای بظاهرمعمولی ،
ولی درباطنِ خود، جادویی
داشتم دیوانه میشدم از،
شیوه ی آن لحنِ قشنگِ زنانه ی جادویی
داشتم دیوانه میشدم از،
آنهمه موج موج رایحه ی
آن عطرِ جادویی
مثل این بود که بدونِ هیچ شلیکِ گلوله
فتح کنم ، برج و بارویی
عجب آنروزِ نزدیک به شب
خاطره انگیز شد، تا به ابد
سکوت و، عشق و، وسوسه
یه ریز موج میزد
بدونِ خنده ی مردودِ یک جادوگری
نشسته بر جارویی
بدونِ مزاحمتهای هیچ ، یارویی
وقتی خورشید ،
رنگ به رنگ شد و خیلی قشنگ
به رنگِ نارنجی رسید
وقتی دیگر چشم
توان آنرا داشت بدونِ عینکِ دودی، ببیند او را
وقتی آب ، تا دهنِ خورشیدِ زیبا ، رسید
به ساحلِ امنیت برگشتیم
با کنار زدنِ آنهمه آبِ درمسیر
همه اینها با لطفِ یه جفت ، پارویی
آندو پارو، باید جفت می بودند یقین
وگرنه ، مگر میشد به ساحلی رسید ،
با تلاشهای مذبوحانه ی یک ، پارویی ؟
بهمن بیدقی 99/10/24
نقطه از دنـــــــیا
زیـــــــبا و
آرامـــــــتـــــر
از قلبی که خالی
از کینه باشد،
نیست ...
قلبتون کاشانه عشق وزندگیتون بهشت ...