حسرت ...
سخت نادم شده ام ،،سودی نیست!
من خود کرده بخود راه به مقصودی نیست !
اگر آنروز که اقبال مرا تنگ در آغوش گرفت ؛
مست او میشدم و می فقط از جام دلم میخوردم ؛
به چنین حسرت و،،، واحسرت،،، و اندوه نبودم ....اکنون!
خون دل خوردن و افسوس شده عادت این زندگی بی مقدار
جانمان در قفس تن شده زندان انگار !
این قفس ساخته دست دل است و نتوان رفت برون تا که دل از کف ندهی!
به خودم سخت گرفتم دلم آزاد شود
جان زتنم رفت .....دل آزاد نشد !!!
دل خود رنجاندم .... تن خود سوزاندم.... همه هستی به فنا دادم و گفتم.............چه کنم !!!
دل پژمرده من مویه کنان گفت :
ای صاحب دل ...
تن خود رنجاندی ،،، زورق عشق که آن مرغ خوش اقبال به دل داد ...
چه شد ؟؟؟؟ سوزاندی!
حال خود ماندی و ،،، یک عمر فنا داده و،،، یک کهنه تن ...
خسته ز افکار خودت !
آنکه در این ره پر پیچ و خم از دل شنود دلدار است
آنکه دلدار شود بر دل تو سخت نگیرد ،،،یار است!
راهی....
بسیار زیبا و خوش آهنگ بود