آه سلمان چه بی وفا شده ای
خانه ی ما دگر نمی آیی!
نیست یادت مگر پدر میگفت
نیستی تو غریبه؛ از مایی
حال من هم شبیه حال توست
شهر بعد از پدر پر از غم هاست
راستی از علی خبر داری؟!
دیده ای که چقدر او تنهاست؟
راستش خواب دیده ام سلمان
پدرم مصطفی وَ مادر را
گفت با ما بیا دگر برویم
دیدم اشک دو چشم حیدر را
آه سلمان تنم، سرم، دستم
چه کنم سوختن در این تب را
رفتنی ام، امیدِ ماندن نیست
چه کنم پنج ساله زینب را
راستی این رطب برای تو
میوه ای از بهشت می باشد
حسنم بغض میکند سلمان
فکر دیوارُ خشت می باشد
مثل شب های قبل بین خواب
از عطش، تشنه لب، صدایم کرد
آب دادم، نخورد حسینُ فقط
ایستاد و مرا نگاهم کرد
گفت همسایه ها همه با هم
جمعشان بین کوچه دیدنی است
من شنیدم که باز میگفتند
فاطمه این دو روزِ رفتنی است
بعد من جان تو وَ جانِ علی
فارغ از غُصّهُ ملالم کن
اشک می ریخت دیشب ای سلمان
گفتم حیدر دِگر حلالم کن
علیرضا مسیحا
فاطمیه(دی ماه) 99
21/10/99
یکشنبه ساعت: 8 صبح
آیینی بسیار زیبا و شورانگیز بود
یا زهرا(س)