آن خشم که در سینه شرار افروزد
هشدار، که آتشش تو را میسوزد
برهیزم خشم،آبصبری بفشان
چون سوخت،زخاکسترش هم نیست نشان
چون آتشفشان که به طغیان درآید
شرر بر سراپرده خود فزاید
چوسنگ مذاب از دهان جاری کرد
جزجان خودش سوخت،مگرکاری کرد؟
هرچند که اطراف خود آتش بکشید
جزسوختن جان خودش هیچ ندید
آنکس که به گاه خشم فریاد کشد
بادبان به وقت اوج تند باد کشد
طوفان چو به ورطه فنا میبردت
بنگر که تورا تا به کجا میبردت
آرامش خود را به کف باد مده
بیهوده وجود خویش بر باد مده
چون آتش خشمت،فروکش بکند
آنوقت محل زخم سوزش بکند
گر موقع خشم ،بر خود حاکم باشی
آن به،بعد از آن زکرده نادم باشی
براسب چموش،گرنبندی تو زمام
کی میشود او مرکب رهواری ورام
آرامش خودرا به جهانی مفروش
در وقت سخن بگو،ودیگر خاموش
طوفان گذران است گر اندیشه کنی
گرهمچو درخت،درزمین ریشه کنی
بازیچه دست خشم وطغیان نشوی
تاز کرده ات زار و پشیمان نشوی
طوفان اگر آشفت،دل دریا را
یا رب تو نگهدار زطوفان ما را
طوفان برود اگرچه اینک یاغی ست
دریاست که تا ابد به جایش باقی ست
بسیار زیبا و آموزنده بود
موفق باشید