بینوایان
هرچه می گفتم من
فوری نقدش میکرد
آنهم با بی ادبی
جواب هرچیزی آماده ،
در آستینش داشت
جواب ، حتی بی سؤال
مثل چِک بود به روز،
از برایش
فوری نقدش میکرد
بدو گفتم :
مگر تو کار نداری جز من ؟
مگر بازرس ژاولی ؟
بجز تعقیب منِ ژان وال ژان
کار نداری دیگر ؟
او هم یک عمر،
عمر آزگاری
فقط او را ، به بندش میکرد
دمِ ژان وال ژان گرم
آنهمه تلخیِ دوران ،
با کمکهای دمادم
چه به زیر گاری ،
چه به یاریِ کوزت
لحظه ها را تبدیل ،
به قندش میکرد
زندگیِ خود را، بهر قول خویشتن گذاشته بود
قول به فانتینِ مریض
قول به حرمتِ قشنگ مادری
آنهمه وقتِ نگهداریِ ازبچه ی بی مادر و،
با آنهمه لرزش ،
به لبهای کوزت ، لبهای قشنگ یک یتیم
همه وارونه به خنده ش میکرد
ولی آن بازرسِ بدمصب
بی شعور بود
نمی فهمید چیزی
گیرداده بود یک عمر به مردِ بدبخت
آنهم بهر چه خطایی ؟
یه خطای کوچولو
یه خطای مسخره
به جُرمِ گرسنگی و،
همه اش یک تکه ی نان
چقدر درآن موضوع فاصله بود
بین جُرم و تقاص
آخر آن بدبختِ دوران
خواسته اش چه بود از این زندگی ؟
خواسته اش چه بود از این دنیا ؟
بجز یک سقف و کنارش ،
تا نمیرند از گرسنگی
قدری آب و نان
ولی آنها را هم
براشان تبدیل به زهرش میکرد
ژاول شانس اش این بود،
که یه نابودگری ، چون آرنولد
جای ژان وال ژان نبود
درآنصورت صورتِ نحس اش را
میریخت به هم
مهره های فقراتِ بدن نحس اش را
با آن اندامِ قناس
مثل پیچ و مهره
که بد پیچند به هم
تک به تک
دنده به دنده ش میکرد
بهمن بیدقی 99/9/16
بسیار زیبا و پر معنی است
دستمریزاد