شب شد و تاریکی محض همه جا را فرا گرفت.
شب غرق در سکوت بود.
پروانه به دنبال سرپناهی میگشت تا از خوف شب در امان بماند.
هر طرف میرفت به در بسته می خورد تا این که از دور کورسویی نظرش را به خود جلب کرد.
راه نور را گرفت و به جلوتر پرواز کرد هرچه می رفت، نور بزرگ و بزرگ تر و واضح تر می شد.
از دور گرمای آن را حس می کرد تا به منبع آن رسید.
شمعی بود که در تاریکی شب جلوه نمایی میکرد.
پروانه: سلام جادوی شگفت انگیز و نور امید در تاریکی شب!
اینجا چه می کنی؟!
شمع: با منی ؟!جادوی شگفت انگیز و نور امید؟!
تا به حال کسی مرا اینگونه صدا نکرده بود
ممنون پروانه زیبا.
پروانه در حالی که مجذوب نگاه و کلام شمع شده بود،گفت: بله با تو هستم تو مانند روزنه ای هستی که در ظلمات برایم راه نجات شدی.
دلم میخواهد با تو آشنا شوم از خودت بگو.
شمع که تا بحال این تعریف های زیبا را درباره خود نشنیده بود با هیجان لب به سخن گشود:
من شمع هستم.شب ها بیدار می شوم و از نور شعله ام اطرافم را روشن می کنم و نور افشانی می کنم. ولی اغلب تنها هستم و اکنون خوشحالم که تو هم صحبت من شده ای.
پروانه از ابراز خرسندی شمع از آشنایی با او سرشار از شعف شده بود و گفت: چه اسم جالبی داری از آشنایی با تو خیلی خوشبختم دلم میخواهد تا صبح اینجا بمانم و با تو صحبت کنم.
اجازه می دهی؟
شمع با رضایت کامل گفت :بله.چرا که نه؟!
اتفاقاً خیلی وقت است با کسی سخن نگفته ام.
پروانه با کنجکاوی پرسید :می توانم به شعلههای زیبایت دست بزنم؟! و همینطور به شمع نزدیکتر شد تا شعله هایش را لمس کند.
اما شمع با فریاد بلند پروانه را از خود دور کرد و گفت :نه!! این کار را نکن!!
پروانه با حیرت سرگشتگی پرسید: چرا مگر چه شد؟ نکند کار بدی کردم؟ من فقط میخواستم به شعله هایت که خیلی زیبا هستند دست بزنم.
شمع گفت: نه! اجازه این کار را به تو نمی دهم.
لطفاً این را از من نخواه.
زیرا این راه برگشت ندارد!
پروانه با لبخند به نشانه رضایت سرش را تکان داد و سکوت کرد.
کرم شب تاب که شاهد این ماجرا بود به سخن در آمد و گفت: ای شمع چرا حقیقت را به او نمی گویی؟؟ و لقمه را دور سرش می چرخانی؟؟
به او بگو که دوستی و علاقه با تو چه عاقبتی دارد و هر که با تو رفاقت کند چه میشود!!
شمع با خجالت و شرمندگی سرش را پایین انداخت و فقط سکوت کرد...
پروانه با حیرت پرسید :تو چه می گویی کرم شب تاب؟!
من با او دوست هستم و به او علاقه دارم ولی همانطور که میبینی اتفاقی برایم نیفتاده است.
این حرفها چیست که می گویی؟؟ شمع را ناراحت کردی.
پروانه با مهربانی رو به شمع کرد و گفت :ناراحت نباش و سرت را بالا بیاور. شمع زیبایم!
شمع سرش را بالا آورد وبا لبخند گفت: پروانه جانم به من لطف داری و ممنون از دلداریت.
کرم شب تاب گفت: بس کن !!
تا کی می خواهی با لبخند پروانه را گول بزنی؟
حداقل اول حقیقت را به او میگفتی بعد او را مجذوب خود می کردی.
اگر تو نمی گوی من می گویم!
پروانه با عصبانیت رو به کرم شب تاب کرد و گفت: چرا شمعم را آزرده خاطر می کنی؟!
کرم شب! اصلا حقیقت چیست که تو از آن دم میزنی؟!حقیقت رو به روی من است.
شمع چیزی برای پنهان کردن ندارد.
شمع باز هم از این اعتماد سرشار پروانه و لطف و محبت او نسبت به خویش خشنود و البته از حقیقتی که پروانه نمی دانست، شرمسار شد و گفت: پروانه جانم! بگذار کرم شب تاب بگوید.
پروانه در تایید سخنان شمع سکوت کرد و روبه کرم شب تاب منتظر سخنان او شد.
کرم شب شروع کرد:تو از خودت پرسیدی که چراکسی با شمع دوست نمیشود؟!
چرا همیشه تنها است و همدمی ندارد؟!
او از حدود یک هفته پیش اینجاست و افراد زیادی مثل تو آمدند تا با او دوست شوند ولی به چند دقیقه نکشید که او را رها کردند و رفتند.
چرا؟! به تو میگویم .چون شعلههای شمع در کنار جذابیتش مهلک است.
هر کس به او دل ببندد، عاقبت در آتش شعله هایش، می سوزد.
من در مقابل افرادی که قبل از تو می آمدند سکوت کرده بودم چون آنها متوجه خطر دوستی باشمعشدند و رفتند.
اما تو چون توسط شمع به عقب رانده شدی و به شعله هایش دست نزدی متوجه این خطر نشدی! که من وظیفهام دانستم که به تو بگویم.
حالا برو!!
چون شمع کسی نیست که بتوانی با او بمانی!!
چون خواهی سوخت!!
شمع همینطور خجالت زده تر از حرفهای کرم شب تاب در خود فرو میرفت. رو به پروانه کرد و گفت:حقیقت این است.میتوانی بروی و به زندگی خود ادامه دهی.
پروانه با نگاه استوار و لحنی محکم گفت:
کرم شب تاب! چه شد؟! هنوز چیزی را نگفتی که من ندانم!! چرا سخنانت تمام شد؟! مگر نمی خواستی به من حقیقت را بگویی؟!
کرم شب تاب و شمع هر دو جا خوردند و پروانه و سخنان او چشم دوختند و با خود گفتند:
پروانه چه می گوید؟؟!!!
کرم شب تاب گفت: مگر میدانستی؟؟
یانکند دیوانه شده ای!!! شاید هم خود را به دیوانگی زده ای!!!
پروانه گفت: منکه گفتم حقیقت رو به روی من است .چرا باور نکردی؟!
من از همان لحظه که به شعلههای شمع نزدیک شدم که آنها را لمس کنم، این حرفی را که گفتی متوجه شدم.
من با انتخاب خودم شمع را به عنوان همدم خود برگزیدم و ازتو می خواهم که بیشتر از این باعث ناراحتی شمع من نشوی.
پروانه رو به شمع کرد و با لحنی سرشار از محبت گفت: من با تو خواهم ماند تا وقتی که جان در بدن دارم.
شمع از این سخنان در حیرت بود و اشک شوق
می ریخت.
کرم شب تاب با چشمانی بیرون زده از تعجب
گفت: یقین پیدا کردم که دیوانه شده ای!
و عقلت را از دست دادهای!!
پروانه گفت: بله من از همان لحظهای که با شمع آشنا شدم عقلم را باختم به دلم. ممنون از تو به خاطر خیرخواهی ات ولی من انتخاب خود را کرده ام.
پروانه رو به شمع کرد و گفت :اشک هایت را پاک کن دلبر من(:
چرا گریه می کنی؟ دلم نمی خواهد تو را در این حال ببینم.
شمع لبخندی روی لبش نقش بست، اشک هایش را کنار زد و با نگاهی سرشار از محبت رو به پروانه کرد و لب به سخن گشود : اما حقیقت دیگری هم هست که من باید به تو بگویم و آن این است که من تا یک هفته دیگر مهمان این دنیا هستم.
شعله هایم در کنار این همه ویژگیهایی که از آن شناختی از جوهره وجودی من تغذیه می کند و روشن می ماند.
و روز به روز من کوچک و کوچکتر می شوم تا روزی که تمام شوم.
پروانه گفت :من هم باید به تو بگویم که عمر کوتاهی دارم.
انگار کهکشان ها دست به دست هم داده اند که من و تو با هم آشنا شویم و ثانیه های آخر عمرمان را با هم سپری کنیم.
تا وقتی که زمان رفتن من فرا برسد من با تو خواهم ماند(:
کرم شب تاب، که تا اینجا سکوت کرده بود به سخن درآمد و گفت: این ماجرایی که به چشم خود دیدم باور نمیکنم.
ولی بسیار خوشحالم که شاهد این قصه زیبا بودم.واقعا آفرین به دل صاف و بی ریای هر دوی شما.
عشق راستین و حقیقی این است.
امیدوارم لحظات خوب و خوشی را با هم سپری کنید.
روزها سپری شد.
بال های پروانه از مجاورت با حرارت شمع ضعیف و ضعیف تر شدند...
شمع کوچک و کوچکتر شد...
ولی عشق آن دو هر روز قوت می گرفت.
حالا شمع شعله ضعیفی بیش نبود که بر مقداری از جوهره وجودش باقی مانده بود.
بالهای پروانه هم دیگر قوت دیرین را نداشت که برگرد شمع بچرخد.
هر دو کنار هم..
چشم در چشم هم در انتظار بودند.
شمع گفت :انگار روز موعود فرا رسیده و باید از هم خداحافظی کنیم.
پروانه گفت: برای من همیشه در قلبم خواهی ماند و تو را فراموش نخواهم کرد.
شمع با نگاهی محبت آمیز به پروانه گفت:
حالا میتوانی کاری را که میخواستی انجام دهی و شعله هایم را لمس کنی پروانه قشنگم.
پروانه دستهایش را به شعله کوچک شمع نزدیک کرد و گفت: به امید دیدار دلبر من.
پروانه شعله را لمس کرد و از حرارت آن سرشار شد..
شعله خاموش شد..
و پروانه غرق در آتش این عشق(:
هردو رفتند ولی چه زیبا
از آن پس داستان عشق آن دو زبانزد خاص و عام شد.
((معنی سوز درون پروانه می داند که چیست))
((گرد شمعی پر زدن پروانه می داند که چیست))
((در هوای یار هوش و عقل را دادن ز کف))
((رقص اندر شعله را پروانه می داند که چیست))
موفق باشید