« حُسن يار »
اسير حُسن1 يارم من ، نمي شايد فرار آخر
نباشد چاره اي بر من ، بجز تسليم يار آخر
الا اي مدعي ديدي ، كه ما را از ره دانش
نگار آمد به بالينم ، در آن شبهاي تار آخر
نگارم2 را نمي باشد ، خطا و سهو بر دستش
حساب هركه را سازد ، به رمزي آشكار آخر
حساب هركه را آرَدبه گردش،چوشب و روزش
كه واضح مي شود از گردش ليل والنهار آخر
حساب خلق را با دقت و سنجش ، به كار آرد
كه آن خالـي نمي باشد ، ابد از اعتبار آخر
حسابم رفته از دستم ،سر مويي بدستم نيست
حسابم مو به مو يارم ، نگارد در كنار آخر
بيـا اي مدعي بشنو ، تو امر كردگار خود
من آن دوست تو مي باشم،به لطف كردگار آخر
همان رفعت كه من ديدم،زِ لطف كردگار خود
همين رفعت از آن ماند ، برايم يادگار آخر
رئوف و مهربان باشد ، به هر فرد بشر يارم
كه هر فرد بشر بيند ،همان رفعت زِ يار آخر
دعاي نيمه شب جانا ، جواز3 راه مقصودس
كس آن پرونده مي يابد،كه شد شب زنده دار آخر
به بيداري شبهـا و دعا و راز و نمازش
حلاوتهاي4 روحاني ، بيارد زآن ديار آخر
حلاوتهـاي روحـاني ز دنيايـم ، جـدا سـازد
ندانـم در كجا رفتـن ، كجا گيرم قرار آخر
چه شبهايي بسـر بردم ، به رنج و درد بيداري
چو صبـح روشني آمد ، طبيبم در كنار آخر
رهي را در تكاپويم به شوق يار نيكويـم
روان اندر رهي هستم،كه بينم زُلف يار آخر
چو اندر خلوت دل ، مهـر يارم را بـپرورم
بديدم خلوت دل را ،چه روشن شد ز يار آخر
دلا در هر رهي رفتي ، مباش از راهدار ايمن
كه هر راهي كه مي باشد، بر آنس راهدار آخر
نصيحت بشنو از ناصح5،برادر رسم راه اينس
كه هركس در رهي پويد ،به فكر مهر يار آخر
تو را سرشته بر دستس ،سر ديگر بدست يار
نگهدار آن سر رشته ، نگهدار است يار آخر
به شرط آنكه نگريزي،زِ ظلم و جور اين ميدان
بماني اندر اين ميدان ، چو نيكان پايدار آخر
معما نكته اي باشد ، مرا زين گفتگو ياران
ندانم نكته ي حرفم ،چه باشد پيش يار آخر
خسارتها بسا ديدم ، من از دوري لطف يار
براي آنكه من دورم ، زِ لطف كردگار آخر
خدايا كه غني بودم ، قناعت پيشه كردم من
زِ گنج تو غني گشتم و با اين ابتكار آخر
شدم پير و برفت عمرم ،ندانم از چه ره جويم
شباب6 و نوجواني را ،من از الطاف يار آخر
مگر بار ديگر عمري، مرا مي بايد از دنيا
كه من اين آرزو دارم ، زِ يارم انتظار آخر
مرا منزلگهي نَـبْود ، در اين دنيا به طبق دل
كه من اين آرزو در مرقدم ،دارم كنار آخر
بيا جانا زِ من بشنو ،بكن دوري از اين دنيا
كه بر اين گردش دنيا ، نـدارم اختيار آخر
هرآن قدرت كه اين گردش، به بار آورد گرداند
تسلط دست آن باشد ، بگرداند به كار آخر
بشر بازم تحمل وَرز7 و بنما صبر ايوبي
تو را با صبر ايوبي ،قبول افتد زِ يار آخر
خداوندا من محزون8، تفضل از تو مي خواهم
تفضل از تو مي باشد ، برايم بي شمار آخر
صفاي روح بخش تو،صفا بر روح من بخشد
صداقت تا كه مي دارم ،صفا بينم زِ يار آخر
مرا اول نَـبُد هوشي،كه بودم طفل بي دركي
تفضل تا تو بـنمودي ، شدم هوشيار آخر
نظر كن صفحه دنيا،كه در باطن چه كس باشد
كه مي گرداند اين دنيا ، به طرز آشكار آخر
حسن از لطف جاويدش،اگر بتوان بري فيضي
بـماند شعـر جاويدت، به دنيـا پايدار آخر
٭٭٭
1- جمال- نيكويي 2- محبوب- معشوق 3- پروانه- اجازه نامه 4- شيريني– خوبي 5- نصيحت كننده 6- جواني– آغاز 7- ورزيدن 8- غمگين- اندوهگين
حسن مصطفایی دهنوی
درود تان عالی بود
لذت بردم