« پند كردگار »
بـر نعمت تسلطت ، اي حيّ1 كردگار
رحمي بكن، به جوركش دور روزگار
عطري زِ زلف خود ،بفشان بر نسيم صبح
تا بوي آن به من برسد ، صبح نو بهار
هر كس نظر به سوي تو بنمود و كوي تو
آغشته شد زِ خون دلش، دست دستيار
آنكس كه بوي زلف تواَش ،در مشام رفت
خون دلش زِ ديده ، برون آمد از فشار
دلهاي خلق ، زلف تو بر تار مو بـبست
مُردن به بوي زلف تو ، صدها هزار هزار
صد داد و صد فغان2،كه ترحم نمي كني
بـر آنكه بوي زلف تو دارد ، به انتظار
آخر چه بايدم بكنم ، اي طبيب من
مُردم دراين مرض،تو دوا ناوري3 به كار
ما را اميدي است ،به ره علم طبع تو
بر ما اميد چاره ، بـبسته است روزگار
فرعون اين جهان ، به تسلط قوي بُوَد
موسي(ع) كجاست تا بكند معجز آشكار
در اين مدار حكم جهانداريـَت حكيم
كس را وقوف نيست،كدامس مدار كار
هركس كه عمر خود به همين ره نمود طي
واضح بديد ، فكر بشر نايدت4 به كار
حاجي به دير و كعبه و مسجد تو ديدي اش
برگو كجاست ، آنكه زِ اول به ماست يار
اول به شوق دل ، به ديارش بـرفته ايم
آخر بـمانده ايم ، به حيرت در آن ديار
اي آفتاب برج عدالـت ، طلوع كن
من سوختـم زِ آتش شبهاي تير و تار
عدل تو اي حكيم ،كجا و كي به پا شود
خواهان عدل تو، نَـبُون5 روي رأس كار
هر كس كه آرزو بكند ، عدل و داد تو
تا آنكه جان دهد ، نـتواند دهد قرار
اي يار مهربان ، تو مكن تكيه بر جهان
اين دشمنـس ، تو بـكن از برش فرار
آن را كه شوق ديدن رخسار دلبر است
پروانه است به شمع رخ و زلف آن نگار
تصديق من بُوَد ،كه جهان هرزه گرد بُوَد
بر گردشش ، به ما كه نـدادند اختيار
آيا چه فتنه اي كند ، اين دور هرزه گرد
تا اين دو روز عمر مرا ، بـشكند قرار
حيف از جوانيـَت حسنا ،آن زِ دست رفت
در گوش تو نگفت: كسي پند كردگار
٭٭٭
1- زنده- نام خداوند 2- دريغا- ناله و فرياد 3- نياوري 4- نمي آيدت 5- نباشند
حسن مصطفایی دهنوی
بسیار عالی وزیبا
امو زنده ودلنشین