آن شب سرد و زمستانی و سخت
سوز سرما بر بدن چون سوز تیر
مادری درمانده عاری از پناه
در خیابان مانده با طفلی صغیر
بهر سوز وافر از زمّ فزون
با دهان دستان خود ها می نمود
واز برای حسّ گرما در بدن
پشت هم این پا و آن پا می نمود
بارش نُقلی سپید از آسمان
گرچه شیرین و گوارا مینمود
شاد باشی که برای آن دو تن
گردِ سرد ِمرگ تنها مینمود
مادرِ مُضطر که طفلش در بغل
داشت بر روی لبش امّن یُجیب
مستمر میخواند از اعماق جان
فوت میکردش به نوزاد نجیب
تک لباسِ گرمِ بر تن را درید
دورِ طفلِ نیمه جانِ خود کشید
فارغ از شلاّقِ سرما بر تنش
رفت تا بر رهگذر مردی رسید
گفت: ای مردِ خدا یاری رسان
پاره ی جانم امان دیگر برید
من نخواهم بهر خود چیزی ولی
طفلکِم بیچاره میلرزد چو بید!
رحمتی کن جای گرمی دِه به ما
تا سحر گردد شبِ تاریک و سرد
من کنیزت میشوم تا بوده عمر
میزدایم از سرایت خاک و گرد
ناجوانمردِ پلید و رذل گفت:
من نمیخواهم کنیز و رفتگر
بهرتان دارم پناهی گرم و امن
امشبت با من سحر گردد اگر!
زد سخن بر قلبِ ریشش نیشتر
زن خدو انداخت سویش بر زمین
بی صفت با طعنه آن نامرد گفت:
گمشو پس بدکاره ی بی سرزمین!
باد سردی شد وزان زوزه کشان
قامت تبدارِ آن دو را بسوخت
هم که چون خیاطِ ماهر در دمی
بر تن آنان کفن گویا بدوخت
پای رفتن دیگر انگاری نداشت
مادر بی جان ز جانش خسته بود
لرزشی دیگر به آغوشش نبود
چونکه خون طفلکش یخ بسته بود!
خندۀ تلخی زد و شد جان به لب
لیک پیش از آخرین دم بی صدا
خواند مادر از دلش لالایی و
گفت خوابت خوش گلم پیش خدا