پنجشنبه ۲۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب عنایت اله کرمی
|
بود روزی درکنار درّه ای
در چرا یک گلّۀ پربره ای
صاحبِ آن بود پیری برزگر
باخدا و زادۀ یک کوزه گر
صاحب اسب و زمین و گله بود
باغ انگور و درخت و غله بود
مهربان و ساده و خوشنام بود
آفتاب عمر او بر بام بود
وارث او بود ، تنها یک پسر
که جوانی خام بود و خیره سر
دوستانِ پرطمع بسیار داشت
هیکلی سالم ، سری بیمار داشت
دِه بسی آباد بود و با شکوه
در کنار چشمه ای بالای کوه
روستا تا درّه قدری دور بود
باغ هایش معدن انگور بود
درّه اما نقش فردوس برین
بر وجود خالقش صد آفرین
سبز بود و با طراوت پر علف
با درختانی بلند از هر طرف
بود آنجا رودِ پر آبی روان
با نواهایی بِه از خنیاگران
دستۀ بزغاله ها شادی کنان
بره های با نمک بازی کنان
دلنوازان در میان سبزه ها
شادمان ، بازی کنان با غمزه ها
مادیانی آنطرف تر می چرید
نازهای کره اش را می خرید
اسب ابلق ، بهرِ زین آماده بود
گردن و سر را به بالا داده بود
در کنار رود ، دو قوچ جوان
کله ها برهم زنان ، تیز و دوان
گوسفندان جمله آرام و متین
در چَرا در گوشه ای روی زمین
گلّه ، چوپان و سگی همراه داشت
تا دِهِ بالا ، فقط یک راه داشت
راهِ ده ، باریک بود و پر خطر
رهزن و گرگ و هزاران دردسر
سگ ، وفادار و قوی هیکل بُدش
داشت پیمانِ شرافت با خودش
تا تواند بگذرد از جان خویش
در ره آن بره های دل پریش
مردِ چوپان عاقل و پرکار بود
از صفا و معرفت سرشار بود
سال ها کارِ شُبانی کرده بود
با سگش بس مهربانی کرده بود
لقمۀ خود را به او بخشیده بود
از نبودِ او گهی ترسیده بود
نی ، نفس از دست چوپان می گرفت
درّه ، از او بوی خوبان می گرفت
موج می زد زندگی از ساز او
زنده می شد کوه از آواز او
درّه ، همچون یک جهانِ زنده بود
از صفا و همدلی آکنده بود
این هوا و قصه ، استمرار داشت
تا زمستان آمد و ادبار داشت
باد و بوران سفرۀ خود را گشود
برف ، گرما را ز کوهستان ربود
سوز و سرما زندگی تهدید کرد
زوزه های گرگ را تشدید کرد
آن زمستان شد زمستانی دگر
بسته شد بابِ حیاتِ برزگر
اهلِ ده ، قدری عزادار آمدند
در فراق و مرگِ وی زار آمدند
ازخصال او ، مثل ها ساختند
بعد چندی بر مرامش تاختند
تا پسر شد صاحبِ آن گلّه ها
صاحب آن درّه و آن غلّه ها
مالکِ آن اسب و آن قوچ جوان
آن سگ و آن رودِ پر آبِ روان
آن همه سرمایه در دست پسر
کاو بسی بی مایه بود و بی هنر
دردِسرها بهرِ مردم آفرید
پردۀ شرم و حیا را هم درید
دوستانِ پر طمع باز آمدند
با لباسِ یار و انباز آمدند
دورِ شیرینی مگس ها آمدند
دستۀ خاشاک و خس ها آمدند
در شبی تیره ، نیِ چوپان شکست
گردِ غم بر روی آبادی نشست
روزگار مردِ چوپان تیره شد
سرکه ها غالب به جای شیره شد
ترک دِه کرد آن شبان بینوا
تا که شاید بشنود از نی ، نوا
دستهگل ها واژگون در خارها
شد تهی ز آذوقه آن انبارها
جیرۀ بُزها بُرید آن نا خلف
برّه ها محتاج یک ذرّه علف
جمع مرغان جملگی بی آب و دان
تکۀ پوستی همه بر استخوان
اسب ، در رؤیای دشت و باد بود
شهسواری عاقل و آزاد بود
آن پسر با دوستانش می چرید
برّه را از گرگ بدتر می درید
بینوا بزغاله ها بریان شدند
زین ستم بزها همه گریان شدند
این بلا ، سگ را پریشان کرده بود
غصه دارِ داغِ میشان کرده بود
او که این وضعِ مصیبت بار دید
صاحبش را بی رگ و بی عار دید
یاد دشت و گلّه ها و درّه ها
یادِ معصومیّت آن برّه ها
یادِ آن عهد و وفایش اوفتاد
یادِ چوپان و صفایش اوفتاد
پیشِ چشمِ آن سگِ افسرده حال
صاحبش شد بدتر از گرگ و شغال
ناگهان غرّید و از جایش پرید
هیچ گرگی را حریفِ خود ندید
زوزه ای سر داد از آزارِ درد
به جوان و دوستانش حمله کرد
ترس بر جانِ پسر آوار شد
کارِ او و دوستانش زار شد
هریکی ترسان به سویی می دوید
لب ز غفلت می گزید و می جوید
عاقبت تیری رها شد از کمین
سگ به خود پیچید و شد نقش زمین
تیره گردید آسمانِ روستا
نا سپاسی شد زبانِ روستا
شد درِِ دیگِ حیا بسیار باز
گربه های بی حیا هم یکّه تاز
دِه که بی حارس شد از این ماجرا
گرگ ها ، خواندند عمقِ قصه را
گرگِ پیرِ کینه توزِ بد نهاد
گرگ ها را جمع کرد ، هشدار داد:
این پسر هم ظاهرا از جنس ماست
خوی گرگان دارد و انسان نماست
اینک این ماییم و فرصت بی نظیر
یک جوانِ جاهل و خِفَّت پذیر
گلۀ بی صاحب و بی سگ شده
بی شُبان و بی وفا، بی رگ شده
مردمی بی نان ، گرفتارِ بلا
در بلای غفلت از خود مبتلا
حال باید عزم ها را جزم کرد
بزمِ خود رنگین و فکرِ رزم کرد
خوانِ گرگان داشت رنگی می گرفت
درّه و دِه وضع جنگی می گرفت
در شبی تاریک و سرد و سوزناک
در هوایی برفی و اندوهناک
پنجۀ تیزِ ددانِ خون پرست
استخوانِ گوسفندان را شکست
سینۀ قوچِ جوان را پاره کرد
مادیان و اسب را آواره کرد
آغل از آه و فغان لبریز شد
ترس بر جانِ جوان ، سر ریز شد
خوابِ او آن شب پر از کابوس بود
غرق در تنهایی و افسوس بود
پایِ او لرزان و جانش خسته بود
بس که دل ، بر دوستانش بسته بود
آن جوان آمد کنارِ پنجره
دوستان را ، داد می زد یکسره
آن شب ، آنها در کنارش نابُدند
گر چه تخمِ این بلا آنها بُدند
آن رفیقان ، دوستانِ بردنند
دوستانِ چرب و شیرین خوردنند
گرچه با تو یار ، آسان می شوند
در بزنگاهان ، هراسان می شوند
در کنارِ سفره چون شیرِ ژیان
گاهِ درد و رنج ، غایب از میان
تا جوان پا را به مهتابی نهاد
اعتدالِ خویش را از دست داد
پای او لرزید و شد نقشِ زمین
غافل از گرگِ مراقب در کمین
کاو به ناگه از کمینگاهش پرید
گردن و پایِ پسر را بر درید
آه که خود کرده را تدبیر نیست
هیچ روباه و شغالی شیر نیست
او دِرو کرد ، آنچه را خود کِشته بود
پنبه شد هر آنچه ، بابش رشته بود
یادم آمد این سخن از عاقلی
دردمندی ، عارفی ، صاحب دلی
"از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو زجو"
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
از خوانش دوباره این سروده بسیار زیبا مسرور شدم