اسب سفید بالدار
بچه سوی مادر دوید
درحالیکه معلوم بود ،
معنیِ خوابش را نمیداند ،
بسانِ یک شادی گفت :
در خواب ، پدر را دیدم
مادر بیتابانه گفت :
خُب خُب ، منتظرم ، باقیش
: سوار بر اسب سفید بالدار بود
سوی آسمان می تاخت
سربازی سوی فرمانده دوید
با حالتی بسانِ یک افتخار گفت :
در نزدیکیِ دشمن ، سردار را دیدم
فرمانده بیتابانه گفت :
خُب خُب ، منتظرم ، باقیش
سوار بر اسب سفیدی بود
یک تنه سوی قلب دشمن می تاخت
یک ساعت بعد
سربازی سوی خیمه ی سردار دوید
با حالتی بسانِ یک اندوه گفت :
همسرتان یک عمر بود که به قماری ،
لحظه هایش را به معبودش می باخت
مردانه او ، جان باخت
همسر، سوی خیمه ی مادرِشهید دوید
مادر، تابلو فرشی از یک شهید می بافت
همدیگر را در آغوش کشیدند
با حالتی بسان تسلی به هم می گفتند :
تک تک اعمالش ،
خشت های گرانبهایی بود
که یک عمر قصر زیبایی ،
ازآنها در بهشت می ساخت
وقتی شب همه خوابیدند
صحنه های دلیرانه ای ،
مثل فیلم مقابل مغزشان دوید
آن شهید را دیدند
با حالتی بسان مژده گفت :
تک تک آنچه به آنها عقیده داشتم را ،
از نزدیک دیدم
او داشت ، یک یکِ اعمالِ خوبش را
بصورت ارکانی از بهشت
دم بدم می یافت
خواب کودک تعبیر شده بود
خواب کودک پُرَست از بهشت
کودک ساختمان طلایی اش را آورد
او را دیدند که در رؤیایش
خانه ای برای خود و پدر مادرش
در بهشت می ساخت
بهمن بیدقی 99/6/22
زیباست موفق باشید