سقاخانه
کریمانه همه گناه بی حد و حدودم
می بخشی ، تو اِی خوب
سخیفانه همه ناشکری ام تیری ست بر دل
بدونِ قاعده ، بدونِ اسلوب
حکیمانه همه جهلم به لطفت
ندیده گیری و در دل نگیری
وقیحانه تمامِ آن حماقتهای زشتم
چو خاری میشود برشاخه ی گل
که از اصابتش
دستان پُر از خون
چه بد کردار بودم عشق من !
من را ببخشید
ستم کردم همیشه بر خودم
قلبم پُرست ، از گریه و خون
یه روزی میگذشتم از کنارسقاخانه
کنارش دختری بود
شمع، روشن کرده بود و اشک میریخت
ازآن هق هق های عاشقانه
وجودم را نفهمید ، پشتش من ایستاده بودم
همه حالم عوض شد سوی خوبی
ازآن صدق و وفا ، حرفهای بس خوب
میان آدما که بیشتر،
سرگرم دنیای ، ناپایدارِ خویش اند
کمتر من دیده بودم
اینهمه خوبی و سادگی و توبه
دلی ، تا این حد پُرخون
به دیواره ی سقاخانه که من نگریستم
به آن چسبیده بود
یک مشت دعا و،
گریه و خون
من هرکاری که کردم ،
ناتوان بودم از آن امیدکده ، قدرِ یک قدم گذشتن
یک حوّای دوباره رانده از بهشت دیدم
گمانم او هم سیبی خورده بود
سیبی به رنگِ سرخ ، چون خون
دگر بنده ای تا آن حد صادق
به عمرم من ندیم که ندیدم
یه مُشت پارچه و قفل ،
یک مشت گره ،
یک مشت رنگ ، سبزِ نمادین
نمادی از دخیل های قلوبِ پُر امید بود
من هم گریه م گرفت ،
همچون وجودِ ناب آن حوّای ذهنم
ولی اینبار اشکها
نبود از جنس آب
جنس اش بود از خون
بهمن بیدقی 99/6/27
خاطره انگیز
یاد سقا خانه ها بخیر
اجرتان با سقای کربلا