نور زردی ز دل پنجره ی خونه ی ما به دل دفتر من رهگذر است...
گویی رازی ز زمین می بارد......
چه سکوتی ست میان منو شیشه و همان نور قشنگ...
سر ظهر است..اذان را گفته.....
شروع زمزمه ی پیرزنی می آ ید......
سر سجاد ه ی او تسبیح سبز افتاده...وهمان نور قشنگ.......
من هم به بهانه ی نوشتن گوش ها یم به کمین خبری نشسته است....
اشک ریزان به خدا می گوید......
ای خدا من به تو حیدر کَرّاربسی می نازم...
در تهیدستی به اُمیدِکَرم زدست تو می بالم.....
پدر بچه ی من سال هاست که نیست...
پدر بچه ی خود نام علی حک زده ام.......
هر کجا شکست دلم یا که گرفت بغض ِگلو......
مَحرم خلوت من بودی و هستی هنوز......
فَخر من چادر و عطر و نماز است خودت می دانی......
وغرورم که خدا کرده علی رهرو آبروی من......
ودر آخرش هم به یواش گفت خدا......
نوه ی من یه کمی نادان است......
سر ظهر است اذان را گفته...
بکن اورا یاری که به جای این شعرک ها......
بکند باز سر سجاده و بخواند نمازش اول......
که همه سود من از دوستی تو و علی..
این نماز است که اول خواندم......
در پس ِزمزمه اش،..کلی از رو برفت شعرهایم......
بی وضو شعر نوشتم عمریست.....
مادرم راست بگفت شعرک جان.....
من به آن سود بسی محتاجم....
با وضو شعر نوشتن زیباست....
11/06/1399
موفق باشید