چینش سیب و انار و پرتقال....
چیدمان آجیل ونقل و نبات...در فروشگاه های شهر...
می برد یاد مرا در کوچه ای باریک و تنگ....
روی دیوار بلند کوچه ی همسایه مان...
شاخ و برگ های اناری تا زمین گسترده بود....
زوزه ی بادهای چوپان در هدایت کردن برگ های سرکش.....
می پراند پروانه ها رادر فضا......
انقلابی بود میان جیکِ گنجشکان به باد....
ناز میکرد روی شاخه هر اناری چون عروس....
عشوه ی زیبای اندام انار.....
جلوه ای داشت در نگاه خیره ام......
چشمک ِ بی پرده ی خورشید بر رقص انار.....
سست میکرد باور چند ساله ام...
یک طرف تاب بازی باد و انار....
یک طرف هم پندهای یک پدر.....
یک طرف طعمِ خوش آب انار....
یک طرف هم ترس از خانم همسایه مان...
در میان شک و تردید دست وپا میزد دلم.....
دست هایم یک قدم بالا و پایین در شکِ چیدن مشوش بود و وآ رامش نداشت....
ناگهان دستم اناری را فشرد...شایدم ابلیس فشرد....
تکیه بر دیوار غرق در لذتی وحشت زده خوردم انار...
آخرین دانه که از دندان گذشت اولین احساس وجدانم شکست..
لحظه لحظه حس تلخی از نگاهم می چکید.....
دست هایم مادرم را جستجو می کرد و پاهایم فرار....
نزد مادر رفتم و بیهوش آغوشش شدم....
واژه ها یم گله گله بند در رفته ز لب هایم گریخت..
مادرم دستم گرفت تا خانه ی همسایه برد.....
شرح داد احوال من با آن انار.....
خانم همسایه بر زانو نشست....
دخترم ناز و قشنگی انار طاقت ِ یک کودک هشت ساله نیست....
نوش جانت آن یکی را هم بچین...
مِهر چشمان رئوف خانم همسایه ماند...
کاش ماهم خانم همسایه باشیم..
کودکان کار را طاقت این چینش رویایی نیست....
خنده ی زیبای پسته در فروشگاه های شهر....
بی نهایت دل ز دست کودک کار می برد....
کاش ماهم خانم همسایه باشیم...
کاش باشیم.....
این شعر رو یک بار در شب یلدا ی 99در مسابقه ی یلدا گذاشتم..دوست داشتم یک بار دیگر به اشتراک بزارم....ببخشید از تکراری بودنش...
28/1/1400
بسیار زیبا و جالب بود