رسم پهلوانی
روزگاری پهلوانی بود بنام
قهرمان بودوقوی وبا کلام
قصد تشکیل کلاس زندگی
تا که دین کامل کند در بندگی
رفت تا وصلت کند با دختری
دخترگل صورت خوش سیرتی
باب دختر پهلوان دید، شاد شد
دخترک از هر غمی آزادشد
کرد پدر تعظیم بر آن پهلوان
گفت پذیرفتم ترا ازصدق جان
پهلوان هم وعده کرد درآن میان
چند روزی دیگر آیم بیگمان
تابرم این نوعروس رازین مکان
چند روزی چون گذشت ازآنزمان
پهلوان سوی حمام آوازه خوان
دید جوان ناخوشی درآستان
گوشه ای دالان نشسته بی پنا
کردسلام پرسید زحال بی نوا
از چه روافسرده و نالان شدی
اشک ریزان سیل چون باران شدی
آن جوان ناآشنابود با رفیق
این رفیق درواقع بود اهل عتیق
درجوابش گفت جوان: ای بامراد
عشق مرا کرده اسیر و نامراد
درد من ازیک فراغ کهنه است
روح من رنجورحرمان و غم است
دختری را خواهم ای نا آشنا
سرنوشت برمن نوشته این بلا
پهلوان شهر، نموده انتخاب
تا نماید ازدواج حسن الخطاب
من ندانم چاره این درد را
تاشوم آزاد زین تاریک چا
پهلوان بشنیدخوب این ماجرا
مکث کردو گفت بلندشوعاشقا
ناله و زاری مکن ای با وفا
عشق مهد دوستی هست هرکجا
خیز با من واردگرمابه شو
ساعتی صحبت کنیم همراه شو
چون زگرمابه برون شد پهلوان
پوشش خود رابدادبر آن جوان
برد به خانه آن جوان بینوا
کرد میزبانی مردانه بجا
هفته ای بگذشت و روزآغازشد
پهلوان با آن جوان همساز شد
هردو رفتند آستانی آشنا
خانه دختر که بود دلبرسرا
چون همه گردآمدنددرآن میان
پهلوان صحبت نمود از آن جوان
نیک جوانی است به معنا بس تمام
عاشق این دختر نیکو مقام
خواستگاری می کنم دراین زمان
شوق خوشبختی نمایم بهرشان
مال وثروت می دهم همراه او
تاشوند خوشبخت بی هیچ گفتگو
دخترزیبا چو دید این ماجرا
بس نمود شادی وکرد شکر خدا
کرد گذشت ازحق خود آن پهلوان
تا شود رسم بزرگان در جهان
آری این درس است بهر هرکسی
پهلوانی نیست رسم هرکسی
روتو آدینه طلب کن بندگی
پهلوانی یاد گیر در زندگی
شعر خوش ریتم و زیبایی بود
لذت بردم