گاهی از دست خطاهای خودم شرمنده ام
دستِ بخشیدن ندارد قاضیِ پرونده ام
در قمار زندگی بردی اگر هم داشتم
خوب میبینم خودم را آدمی بازنده ام
یک نفر میگفت فرصت سوزیت را دیده ام
از تو حرفی جز نگون بختی و غم نشنیده ام
بارها از این و آن چوب حماقت خورده ای
اونمیداند خودم این درد را فهمیده ام
آنقدر سختی کشیدم در بهار زندگی
فکر میکردم ببازم سر بدار زندگی
بغض سنگین صدای من گواهی میدهد
هر نفس آهی کشیدم در غبار زندگی
شعرهایم سکته دارد بس که شلاقم زدند
آتش کینه به جانِ برگ و اوراقم زدند
هفت خوان رستم دستان کجایش سخت بود
صد هزاران گند بی پایان به اخلاقم زدند
ذهن من در بارگاه معصیت تعلیم دید
آخر هر قصه ای جز آتش دوزخ ندید
چوب استاد و شکنجه، سیلی از دست مدیر
درد خود را بر تمام استخوانهایم کشید
زیر باران شرارتها دلم از سنگ شد
دوستیهای کذایی آخرش نیرنگ شد
احتیاج مبرم هر کودکی خوشحالی است
حالمان را ناله ی موشک گرفت و جنگ شد
جنگ بی پایان وجودم را به چالش میکشید
قتل انسانها دگر اخبار غمگینی نبود
بسکه دشمن پروری در میهنم تکرار شد
شاعر وابسته، اشعار حماسی می سرود
سنگ ناحق را زدن بر سینه غوغا میکند
قاضی از دزدان گردن کش حمایت میکند
هر وزر گرگ خویی در لباس بره ای
رای مان را میزند فردا خیانت میکند
دیگر از غم نامه هایم خسته هستی ای رفیق؟
من خودم هم شاکیم از شعرهایم، ای دریغ
شاید این اشعار پر از غصه را پنهان کنم
یا زدم قید نفس را با تنِ عریان تیغ
شلر توصیفی زیبایی بود از اوضاع جامعه کنونی