شبی خوش روشن و تاریک
میانِ کوچه ای طولانی و باریک
کنارِ چشمِ نیم بازِ پنجره، در ساکتی دلچسب
به پیشم دفترِ شعر و قلم در دست
نسیمی نم زده بر کامِ سیگار و کشانده شبنمی زیبا به رویِ سرخ جامی مست
نم نمک های بهاری ابرها از رویشِ گلهایِ رنگین روی دَم میزد
و در کوچه بساطِ خیسیِ آهنگِ پایِ عابری سر خوش رقَم میزد
و در ذهنم ترافیکی روان از ایده هایِ قابل و مردود
میانِ راهِ افکار و قلم تا وسعتِ کاغذ به طرزِ لذت انگیزی تداول داشت
ولی ناگه شروعِ رقصِ بی پرواییِ پرده، به پایِ نغمه های باد به ناجوری که پوشش برده بود از یاد
مرا هوشیارِ مردی کرد
که در کوچه کنارِ خانه ای با رنگِ سیمانی
سراپا خیس بود و چشم بارانی
به یک حالِ پریشانی که گویی راه گم کرده است
نگاهی بر عقب میکرد و گاهی دستِ خود بر در وَ گاهی دستها بر آسمان میبرد
که در نجوایِ لرزانش چه صد فریادها می مُرد
صدایِ مادری ناگه به گوش آمد: برو یک تکه نانِ داخلِ سفره برای تو
پدر الان میآید
که امشب شام گرمی پیشِ رو داریم
چه هوراها به گوش آمد
چه دستانی که خالی بود
چه اشکی در پیِ باران جاری بود
و من دیدم
خدا را لحظه ای دیدم
خدا بر گونه هایِ پیرِ همسایه
خدا در دستِ پر مهرش
درونِ یک سبد مملو ز روزی بود