روزگاری شد ملکشاه نزد عابد از قضا
عابدا سر بر کتاب و بی خضوع و بی هوا
گفت ای عابد نمی دانی مگر من کیستم
من فلان با اقتدار و من که کوچک نیستم
من همانیم که افکندم فلان یاغی به بند
کشتم آن گردنکش و مغرور و عاق و ناپسند
من همانیم که تسخیر و گشودم کشوری
من همانیم که دارم اینچنین سان برتری
نیشخندی کرد و گفتا آن حکیم و با خرد
من که نیرومندتر از تو هستم ای مرد نبرد
من کسی را نیست و نا کردم که در بندش اسیر
ناتوانی، عاجزو درمانده و افتاده گیر
پادشاه حیرت نمود و با تعجب گفت کو
آنکه می گویی که است و آخر ای عابد بگو
گفت عابد آنکه در چنگ من و دام شه است
نفس مست و سرکش و اماره، ای شاهنشه است
من که کشتم نفس را اما تو در بندی هنوز
ورنه ما را پیش پای خود نمی خواستی عجوز
گر ز بند نفس مست خود همی بودی رها
کی همی داشتی روا غیر خدا مدح و ثنا
پادشاه شرمنده شد، از گفته ی خود شد خجل
خواست عذر این خطای خود شتابان و عجل
هرکه می خواهد چنین هرگز نگردد شرمسار
لاجرم فرمان نباید برد ز نفس حیله کار
هرکه می خواهد سعادت در دو عالم حارسا
کشت و باید نفس را بنمو اندر زیر پا
محمد صادق حارس یوسفزی