در اتاقم درون تنهایی
به سرم زد جنون و ترسیدم
نیمه شب بود و چشم وا کردم
جسم خود را مقابلم دیدم
پیکری پاره بودم انگاری
مثل یک دستمال پوسیده
باورم شد دروغ می گفتم
به دلِ بیقرار و غمدیده
دست و پایم گرفته بود آن شب
خستگی ها به درد معنا شد
صدو هفتاد و چند سانتی متر
قدوقامت دولا سه لا ... تا شد
خوب خود رانگاه می کردم
واقعا این کجاش تن بوده؟!
متوجه شدم که یک عمری
استخوان در گلوی من بوده
یادم آمد به کارِ هر روزم
با خودم رو به روی آئینه
متاسف شدم که انگاری ...
گمشده آبروی دیرینه
پس چه شد آن شکوه اندامم
این که جز خاکِ رو سیاهی نیست
نفسم از چه رو حسادت داشت
بر کسی که بر او پناهی نیست
خوش و خرّم برای خود می گشت
خوره ای تشنه بر سراپایم ...
کاش من هم شبیه او بودم
در خودم دلخوش از بقایایم
راستی تا کجا رود پیکر ؟!
عاقبت طعمه های موران ست
چه تفاوت کند که تا آخر
در مسیرش هزار بوران ست ...
ایمان اسماعیلی (راجی)
🌹تشکر از اساتید ارجمندم🌹
شعرهایم جاودانه خواهند شد.....
بسیار بسیار عالیست
با آرزوی بهترینها برایتان