حال من را جوهر خودکار می فهمد فقط
زخم هایم را تن تبدار می فهمد فقط
هر چه رویا ساختم ،با عشق تو ویرانه شد
شدت هر ضربه را آوار می فهمد فقط
مادرم هی اشک می ریزد. ،ولی درد مرا
بی گناه و چوبه های دار می فهمد فقط
غرق شد هر آرزویی رفت در چشمان تو
آخر دیوانگی ،هوشیار می فهمد فقط
بسته چشمم روی دنیا و نباشی باخبر
حال این دیوانه را افسار می فهمد فقط
دور می گردم ،تو هم آسوده با بال فراغ
دور باطل ،گردش پرگار می فهمد فقط
با رقیب عشق هم در زیر باران رفتنت
دل شکستن ،دیده ی خونبار می فهمد فقط
میترا کیانی
عمری در مرداب افکار و عقایدمان پوسیدیم ،،،همان عادتهایی که بدون درک و مدرک پذیرفتیم ،و چه بسا فهمیدیم که گاهی بیهوده و گاهی حتی زیان بارند ،ولی حاضر نشدیم با سند و مدرک ترکشان کنیم ..
میترا کیانی
در جنگ با خودم به تباهی رسیده ام
آئینه ای شکسته که خود را ندیده ام
حالی محال،بی پر وبی بال می پرم
هر جا میان گور خیال،آرمیده ام
آنقدر بی خودم که به من گوید آینه
عریانی و به تو رختی تنیده ام
در جنگ با خودم هدفی نابرابرم
زندانی سکوتم و مرگ عقیده ام
این را نبین به پای همه راه میروم
از دودمان عالم هستی بریده ام
تابوت آرزوی رهایی به شانه ام
قبل از وجود تا دم مردن کشیده ام
یک راز سر به مهر که نگفتند رفتگان
آزادگی به معنی ی مردن شنیده ام
میترا کیانی
امید گم شده درخاطرات لیلایم
گذشته عمری ودر آرزوی فردایم
اگرچه لیلی ی من رو زمن بگرداند
به پای چوبه ی دارش نگفته می آیم
گذشته شب ز خیالم ،ربوده خوابم را
نداده بوسه به من ،گرچه کرده رسوایم
همیشه اسم قشنگش سر زبان دلم
کجا روم ،چه کنم تا نگردد افشایم
همان مسیر که هر روز میگذشت و گذشت
برای دیدن او شب به روز می پایم
سرش شلوغ و از احوال من نپرسیده
میان این همه تن ،من غریب و تنهایم
به شعر دفتر من با امید لیلایی است
میان دفترش او کی نماید امضایم
میترا کیانی
سکوت سرد تو بوی تب هوس می داد .
در این قفس بوجودت هوس ،نفس می داد
به باغبانی ی تو ،موسم شکفتن گل
به تیغ تشنه ی خون مهلت هرس میداد
هر آنچه تحفه گرفتم برای دل خوشیت
دو چشم پر ز فریبت به خشم پس می داد
زدم به دست عسل ،تا بنوشمت شیرین
پراندیم تو بسویی ،که خرمگس میداد
تو رفته ای و پشیمان ،اگر شدی برگرد
که روزگار جدایی شبی عبث میداد
میترا کیانی
قهوه ی تلخ دوچشمان به سم آغشته نکن
یعنی این بار خودت را پی ی ما خسته نکن
هدفت گر همه آنست ، دل از من ببری
دل بریدست مرا ،ذهن خود آشفته نکن
شعله سرمیکشی از سر ،که بسوزی مارا
فکر خامست ،طمع در سر ناپخته نکن
پیش چشمم ،دل و دین ،عقل و جهان بگسسته
فکر پیوستن احوال که وارفته نکن
جمع کن هر چه به سرداری ازین دست عصیان
مرکز دید خود ،این نقطه به آن نقطه نکن
گر خرابست پلی ،پشت سرت هم ،برگرد
تو که اقبال به خوابست ،مرا خفته نکن
میترا کیانی
چه زیبا و دلنشین
تاریخ خود ما را قضاوت خواهد کرد و آیندگان ما را به سخره خواهند گرفت و رنج و غم و اندوه نیز بار گرانی خواهد بود که ما باید بر دوش خواهیم کشید.