انتهای سبزِ پرچینِ نگاهت عابری
انتظار دیدن شهرِ تورا دارد هنوز
شهرها را گشته و میداند اینجا شاعری
بذر مهر و معرفت با عشق میکارد هنوز
دیده بگشا تا ببینی عابر دل خسته را
شرمسار رسم عشق و راهیِ پیوسته را
اتنظار دیدنت را سالها میپرورم
تا حضورت رانده ام جان و دلِ وابسته را
نغمه های آشنا دارد صدای خسته ام
گرد راهم را بگیر از باور اندیشه ام
عشق را آهسته تر با قلب من دمساز کن
چون ترک دارد دلِ پُر التهابِ شیشه ام
آنقدر در کوچه های عاشقی سنگم زدند
سر شکستند و برویم سیلی ماتم زدند
چشم من ترسیده از حال و هوای عاشقی
بس که با تیر ملامت بر دلِ تنگم زدند
لحظه هایم خسته از تنهایی و بی رنگی است
شعرهایم انعکاسِ حسرت و دلتنگی است
آنقدر فریاد کردم در سکوت هر نفس
سینه ام ظرفی از احساساتِ سرد و سنگی است
در پذیرایی از این بیچاره دل همراه باش
نا امید از هر نگاهی بی نصیب افتاده ام
من که امیدم تویی چشم و چراغ شاعری
در برویم باز کن اینجا غریب افتاده ام