نوشته _ روح انگیز امیدی _ فرح
شیراز
داستان کوتاه - مزون تازه التاسیسِ ارسطو خیاط
___
هوای محله ما بعد از باران فراوانی ،
که از آسمان درچندین روز پیاپی و مستمر و یکریز می ریخت. پاک و تمیز و به حد استاندارد رسیده بود.
هوا سوز و سرمای تن نوازی داشت ،
و نشانه هایی از آمدن پاییز و فرا رسیدن ِاوقات استراحت ِ طبیعت را بهمراه داشت
از در خانه که زدم بیرون
تقریبا نیمه خواب بودم و مرتب تلو تلو می خوردم و باز به راهم ادامه می دهم ....
بعد از گذشتن از چند تا کوچه ی تنگ و تاریک مهر و آشتی کوچه باغی
بوی نای کاه گلی دیوارِ خانه باغی ها و باغچه های قدیمی
مستم می کرد و روزنه های باریک شعاع تابش خورشید بر روی پنجره های مشبکِ با غچه ها رنگین کمانی زیبا و رقص نور بی همتابی بر پا شده بود !!
که برای دقایقی به دست فراموش سپردم
نان و صبحانه و خرده فرمایش های مامان بانو را .
با تلنگر به خودم !به دنیای واقعی برگشتم و
بدو بدو به سمت نانوایی
محله و مغازه بقالی مش رستم
رفتم.
تا نان تازه و خواربارِ اهل خانه
به دستور مامان بانو را تهیه کنم
که دیدم چراغ مغازه یا بهتر بگویم :
دخمه ی خیاطی ارسطو از دور سو سو
می زد ،
و طبق معمول سر و صورت خود را پوشانده و دارد
واجب و متر می کند پارچه های
مشتری ها را
برای بریدن و دوختن .
زیر لبی گفتم :
خدا رحم کند. به بیچاره ای که میخواهد لباس ِدست دوختِ
ارسطو فیلسوفِ خیاط را بر تن کند؟!
با عجله نان سنگک ریگی
را از شاگرد استاد رمضان نانوا
را گرفتم
و دستم هم سوخت و هم گرم شد تا به خانه رسیدم .
و مامان بانو
سفره ای چیده بود با پنیر و کره ی محلی و گردو و محصولات
جانبی از که تولید به مصرف باغچه ی کوچک ارث پدری آقا جان بود...
آقا جانم کامل با روحیات و اخلاقیات ارسطو خیاط
آشنایی داشت ،
و با اعیالش منصوره بانو هم فامیلی دوری هم داشت.
همیشه با لبخند می گفت در خیاطی و کار خود
فیلسو فی ست و دست افلاطون
و ارسطو و یونانیها و آلمانیها را
از پشت بسته و
فقط خودش می داند چرا؟
با اعتماد مردم درست امانت داری نمی کند؟!
خلاصه
جانم بگوید برایتان :
لباس مشهدی عرفان را
به جای قبا نقش دلخواه خود را زده بود و
چه شیر در شیری شده بود .
برای دخترک ها ی محله به جای
ماکسی.
لباس بی آستینِ فَشن مدل اروپایی می دوخت.
که فریاد پدرشان را در می آورد .
و به جای لباس رسمی دامادی جوان های ده بالا و ده پایین
لباس عهد یونان قبل از رنسانس می دوخت.
یا جلل خالق
داماد می شد خنده زار زن ها
و مایه عصبانت داش مشتی های
سبیل گلفت خان زاده.
اوضاعی شده بود
آش کارده و آش شله قلمکار
و کم کم زمزمه ی اعتراض
بزرگان و باتجربه ها در آمد. .
بالاخره یک روز
بعد از تحمل و صبوری فراوان.
برای حل مشکل به سمت دخمه ی ارسطو خیاط حرکت کردند ...
ارسطو تا جمعیت عصبانی را دید
شستَ ش خبر دار شد.
بدو رفت و بساط چای علاالدینی را گذاشت و شروع کرد به
بلند صحبت کردن و وسط حرف همه پریدن و تز دادن و معلوم بود می خواهد آنها را آرام کند و حرف خودش را به آنها تحمیل کند ؟!
و باتجربه ها و پیرهای محله
فقط نگاه کردن
و لباسی هایی را که او دوخته بود .
وسط مغازه پرت کردند و کوهی
از لباس درست شد ؟
و من علی( راستی علی هستم پسر آقا جانم ) یکهو گفتم : می خواهید
لباس ها را آتش بزنید ؟!
آقا جانم با اخم گفت: بچه امان بده ،
مگر شش ماهه بدنیا آمدی ؟ !
و به عنوان بزرگ محله ادامه داد:
ما پارچه دادیم به تو که مطابق نیاز و و شرایط فرهنگ و عرف محله بدوزی ؟
یا بنابر آرزو و ذهنیات و سلیقه ی خودت بدوزی ؟ مرد؟ !!
;
پس تو
لباس های آدم های ذهن خودت را طراحی می کنی!!
و ما هم مانکن شما شده ایم ؟ ! آقا
بارها من با شما شخصاً صحبت کردم
و مشکل را گفتم. نگفتم ؟
که
اینجا شهر ما فرهنگ و لباس پوشیدن خود را دوست می داریم ؟
و ادب و آداب سنتی داریم در طرز پوشیدن و خوردن و حتی نشست و راه رفتنمان ..
مرد دزدی هم با ابزار مردم شد کار .
پناه بر خدا
و با عصبانیت گفتند: خودت لباس دست دوز خودت را بپوش .
و یکی یکی لباس بود
که بر تن ارسطو خیاط
نه ببخشید مزون دار پوشیده. شد و به نمایش در آمد ؟
وجالب اینجا بود
که نظر همه را هم می خواست ؟؟
و خدایش بر تنش می نشست
و چشمش برق می زند از رضایت و شادی....
غوغا و جشن ِ بر پایی مزون ارسطو شده بود !!
و تا پاسی از شب به درازا کشید
و خاطره ای نمی دانم ؟
درسی و تجربه ای تلنگری شد برای همه ..
و ارسطو ماندش در مزون آرزو ها ش
و آقا جان در راه باز گشت
به خانه خنده ی تلخی کرد و گفت : عجب شبی بود ؟
حداقل ارسطو به آرزویش رسید
و ما هم بایدبه فکر تغییراتی در خود باشیم.
نگفتید ؟ شما هم موافقید ؟
با تلنگرهای زندگی
یا سَکندَری های
تلخ و شیرین زندگی؟!!
پایان
1398/10/27
نوشته ی - روح انگیز ( فرح ) امیدی - شیراز
زیبا بود
جسارتا داستان در قسمت مطالب ارایه نمیشود؟