بیدلی
بی دل شدم و تا که به چنگ اش آرَم
دنبال دلم می گردم
گلوم گیر کرده به پیشِ یارم
دلم در دستِ اوست
تا دوباره باز، به چنگ اش آرَم
دنبالِ او ، هِی میگردم
بی دل و یارم ،
کار و بارم ،
بدجور زار شده
جهت باقیِ یک عشقِ ناتمام ،
روحم بیتاب شده
می دانی که تا چه حد دلم جَلدَش بود
سایه به سایه میدویدم با او
گرچه ازخوبی ، کسی نمی رسید به گَردَش
ولی این خوش شانس بس مفتخرست ،
که سالها گَردَش بود
یادم است وقتی که میرفت ،
دلم دستش بود
با دلم بازی میکرد که طوفان آمد
بعد گردبادی و ،
تا چند لحظه ی بعد ،
در درونِ آسمانها ، دگر قصرش بود
خوب شد دلم در دستش ماند
دلم یک ردیاب ست
فرکانس اش به من میگوید او ،
دربحبوحه ی یک رضوانست
واقعاً هم خوش به حالش ،
چونکه آنجا بودن، سعادتی ست پرارزش ،
برای عمری که پایانش نیست ،
بدست آوردنِ آن فردوس بهر زندگی ،
یک الزامست
برای یک عابدِ خداپرست
برای یک عاشقِ زیبا پرست
برای یک روح که ،
هنوز پاکی اش مثالِ بچه گی ست
برای یک روح که ،
هنوز در رؤیای ورجه وورجه های ،
پرنشاطِ بچه گی ست
بدست آوردنِ رضوانی خوش
برای خرج تلمباری از، آدرِنالین یک روح
واقعاً هم بدست آوردنِ آن پردیس، یک الزامست
بینهایت سال زیستن کم نیست
دنبالِ بهشت دویدن ، یک الزامیست
چون جهنم با همه سوزشِ آن ،
جای یک انسان نیست
اما با اینکه میدانم عشقم ،
کودکانه هایش را - که پر ازخنده و پاکی ست -
باز، بازیافته است
اما دلشوره های کوفتی ام را چه کنم ؟
میخواهم بیابم اش تا که دلم را به ابد ،
بازهم خرج ، برای او کنم
به آندو ساده
که روزگاری ، داروندارم بودند
بدجورعادت کردم
به عشق آنها بود، که خطر میکردم
همان روزگاری که ،
یک دنیا بود ، من و یار و دل و جاده
یک حیاتِ ساده ولی خیلی فوق العاده
ولی بعد ازتک وتنها ماندن،
شده ام مثل یه سیگاری
که به زور سیگارش را ، از دستش گرفته اند
حاضرم برای یافتن شان ،
تن دهم حتی به زندانی مخوف ،
حتی سالیانِ سال، بیگاری
بهمن بیدقی 99/2/12