بعد از سرخی بجامانده غروب
ودر ورای کهکشان در اسمان شفق رنگ وزیبا
کم کم ماه هم
غرق در دلبری وخوش رقصی ستارگان
دردانه اش همراه با نوعی ارامش
هویدا شده ونور افشانی می کند
من هم به میهمانی مهتاب خواهم رفت
تا ز سر شوق بوسه بر سینه
مهتاب زنم !
ودر کنار شب بو ها
ورایحه دل انگیزشان در شب
برایشان قصه سر دهم وترانه بخوانم ،
شعر بخوانم :
شعری از مولانا وغزلی از حافظ
ویا از روی غرور
گاهی از خودم بخوانم شعری،
ولی تو باز ،
در آن تاریکی وتیرگی مانده
وبا همان نور کم سویش
ذهنت را بخود مشغول کرده ای
بازا و مهتاب را تجربه کن
وزیبایی هایش را
پس بمان !
بازا واغوش بگشا در پگاه
چون صبح شود گل ها ونسیم هر لحظه
غنچه هاشان می شکفند
ورایحه هاشان با بوی تن تو
در هم خواهد آمیخت وبوی زندگی می دهد
نکند تو نیز مثل ماه همراه با دردانه هایش
با اولین اشعه خورشید
پا بفرار خواهی گذاشت
گویی ماه هم با تو هماهنگ است
با حسرت ماه را نگاه می کنم
دوش در فراق تو ،
بر روی نوری از مهتاب
گلی از بوسه ،
در این بوم نقاشی مانده بجا
ویادگاریت نقشی زده ام بزیبایی در خیال،
اخر ما هسته ای بجا مانده
از آنیم تا بنگریم ودوست بداریم !
بهرام معینی (داریان ) اردیبهشت ۹۹
بسیار زیبا و دلنشین بود
سرشار از احساس