تکرارِ زیبای حروف در کلمات
دمدمای صبح بود
ماه می رفت که به دیگر سو بتابد
شیفت شب اش اینجا ،
لحظه های پایانش بود
کَم کَمَک خورشید می آمد
شیفت اش آغاز شده بود
این دو روح هم باز ،
با کسب مجوز ،
از خدایِ اعجاز ،
به جسمشان ، هبوطی کردند
با صبح بخیری زیبا ،
عشق را به سادگی ،
با زِمزِمه ای قشنگ ،
مروری کردند
روح وجسمِ هم ،
در زَم زَم عشقی پاک ،
ریختند چون شکر
غلت زنان ،
آن شکر، حل میکردند
مثل همیشه زُل زدند برهم
بِربِر هم را به شوق ،
نگاهی کردند
جایی دربیرون صدایی آمد
شنیدند دو نفر
همهمه می کردند
گوششان را مثل خرگوش تیزکردند
انگارصدای گریه بود
گریه ای که ز شدّتش،
انگار، هِق هِق می کردند
یادشان آمد مضطرب نشوند
باز آنهایند ، همسایه ی آنطرفی
همه رسواییِ گفتار،
برشان انگارعادت شده بود
اینهمه زخم زبان برهم ،
به سانِ لقلقه می کردند
خجالت درِشان انگار دیگرمرده بود
که به وقت و بی وقت ،
به پای هم می پیچیدند ،
هِی ولوله می کردند
همه کارشان به تکرار بود
در شادی هم ،
همانها بودند که هلهله میکردند
همه این کارها را زنجیروار ،
چون سلسله میکردند
مردم از دستشان عاصی
از لرزشِ روح و تن ناراضی
از سلبِ آرامشی که ،
آندو زلزله میکردند
این دوهم نیمه های شب بود ،
که زِ فرط خستگی
کرکره ی چشمانشان افتاد
مغزشان خوابید
وگرنه باید تا صبح ،
گوش به آن دو ناآرامِ چون فرفره میکردند
اگر ازشدت خواب غش نمی کردند ،
باید باز ، گوش به تکرار صداهایِ ،
آندو جغجغه میکردند
به هم گفتند : آنها چه مرگشونه ؟
آنها خواب ندارند؟
خسته نمی شوند؟
چون بیست و چهارساعته با هم ،
کل کل میکردند
وقتی هم که چند ثانیه ای باهم خوب بودند
بلند بلند ،
هِرهِر میکردند
از پنجره ، چشمشان به بیرون افتاد
دانه های باران با طراوت ،
شادمانه می ریخت
دانه دانه های باران ،
همچون چتربازان
در فرودهایشان ،
شُرشُر می کردند
بعضی از قطره های باران
مثلِ مردِعنکبوتی ،
به شیشه می چسبیدند ،
این دو را که شاد بودند،
بِربِر باخنده ای نمکین ،
نگاه می کردند
یک عشقِ ساده در اتاق جاری بود
چند دقیقه بعد ،
آنها بودند که جهت صبحانه ،
بَربَری را با چای شیرین و پنیر،
عاشقانه با ولع ،
با لبانی خندان که پُر از محبت بود ،
مِیل می کردند
بهمن بیدقی 99/1/3