گِله از قاضی یک شهر کجا باید برد
شاید این شِکوه به درگاه خدا باید برد
من که دل خسته شدم از پس هر پیغامی
مست ِ اغواگر بی درد کجا باید برد
من و این آینه اندوه فراوان داریم
شرح ِ اندوه پریشانی این درد کجا باید برد
نه به امید وفای تو دگر سرمستم
نه دگر تاب و توان خاطر مطرود کجا باید برد
بعد از این روزن دیوار و شب و چشمانم
آه ِ آلوده به تقدیر غمی شوم کجا باید برد
باختم ... عقل و دل و جان و تنم
خرمن سوخته این مزرعه ی دود کجا باید برد
**********
با « تو »
لبخند را فراوان تجربه کردم
اشک را فراوان تر
و این
تاوان سر سپردگی ست
حالا همانم که میخواستی
همان صفر ِ بعد از اعشار !
گناه تو
خواستنی دیوانه وار بود
و تقصیر من
سادگی ِ بی شمار
تمامم را میخواستی عشقم
باور کن که
تمام ِ من
قربانی عشق و استدلال تو شد
شاید
بتوان روزی فراموشت کرد
اما هیچ گاه
در خاطرم بخشودنی نخواهی بود
دیدارمان به همان قیامتی که می گفتی
که فاتحه ی
عشق و احساس و انگیزه ام را
خوب خواندی و رفتی
زین پس
مرا مجوی و مپرس
که نالایق درگاهت را
نیازی به ترحم نیست
مگر
همین را نمیخواستی عشقم ...
**********
سپاس گذارم از تمام دوستان و اساتیدی که در این یک سال و چند ماه همراه من و دل نوشته های پر از نقص و اشتباهم بودند.
منبعد تنها از خوانش سروده های شما بزرگواران کسب تجربه
لذت و آرامش خواهم کرد.
بدرود.
کرشمه