هم ردیفِ باران
از دور که می دیدی
مثلِ اثرِ سنگی بود
که درون آب وارد می شد
دورادورش دایره هایی بود هم مرکز
که یکریز ،
بزرگ و بزرگتر می شد
نزدیک که میشدی
درمرکز آن ،
مردی بود ، از قبیله ی باران
دورادورش لشکری ،
پُر زِحلقه ، از ریز و درشت ولی ،
بینهایت آرام
سرلشگرشان گفت : ای یاران !
ما همه آبِ گواراییم همچو باران
همه این دَوایرِ زیبایتان ،
باید یک خط بشود ، آماده ی فرمان
به اشاره ام ، ما می باریم ،
همچو باران
در آن دره که می بینید
جمعی از ضعیفان ، بی پناهان ،
مبدل شدهاند ، به سیلِ اسیران
به دستِ لشکری ،
با شیوه ی پستِ خون خواران
ولی ما شیوه مان هست ،
شیوه ی باران
نباید حتی یک قطره ی خونی بچکد ،
از بینیِ حتی یک کس ،
از به دام افتادگان ، نیازداران
بِشَوید برایشان ،
بسان یک گلریزان ، گلباران
ولی بهرِ دشمن ،
بتازید و غرقشان کنید ،
ای لشکرِعاشق ! ای دل داران !
غرقشان کنید درخود ،
گرچه سیراب کنند، خودشان را ،
با خونتان ، آن سیلِ مخوفِ خونخواران
چند دقیقه بعد ،
از دورکه می دیدی
بر روی تپه زار، خطی دیده میشد
یک منحنیِ سینوسی ،
که بالا و پایین می رفت ولی ،
فرقی بین سرباز و، سرلشکرِ آن ،
دیده نمی شد
نظرِ دشمن که به آنها افتاد
ازسوی نَمرودشان ،
یک تیرِ آتشین همچون برق ،
به آسمانِ آنها افتاد
بعد هم عربده ها و نعره ها به سانِ رعد،
به پژواک افتاد
بعد از رعد و برق ، با یک اشاره ،
بارید لشکرِ باران
ساعتی نگذشت ، که خنده بود ،
بر لب های ، همه ی امیدواران
بوسه می زدند ،
بر مسیرِ سیل سواران
چهره های مردم ،
همه جا را کرده بود، نورباران
رسته از، لشکری هوسران
رسته از موجِ ستم ،
سنگ باران ، تیرباران
باز هم صورت ها ،
رو به آسمان بود ، سوی خداوندِ گران
آن خداوندِ مهربان ،
که برشان بود زِ مِهر، دائم نگران
صورتها رو به آسمان ،
مثل حال خوشی که ،
به عاشقان دست دهد ،
زیرِ نم نمِ باران ، در بهاران
از آن پس تاریخ ، بالید به آن لشکرِ جانان
آن لشکرعشقِ بیکران ، آن نام آوران
بالید به آنها ، ازخودی ، تا دیگران
بهمن بیدقی 98/12/20