دوباره یک پک محکم
به قلیانی که دودش گوئیا
معجون پرواز از میان مرز رویا بود زد مردی
که در اندام او می شد چه روشن دید
هر لحظه
افول پیکری را کز تمام روزگاران یک نشان ساده اما آشنا دارد
درون چشمهای نافذش چیزی
ورای آنچه در چشمان انسانهای امروزی ست می تابد
ببین در حرکت مواج دود آشنایش
لحظه هایی نقش می بندد
که هر یک طرح اندوهی مدام
از جنس تردیدی هزاران ساله را ماند!
دوباره یک پک دیگر
دوباره پرده ای در پیش چشمم راوی یک دوره از دنیای آدمها
ببین این نقش انسان است و این
اندوه همواره
گمانم حک شده در طالع این مردم خاکی!
ببین در پرده نقشی هست از ابلیس و ردی از خدایان نیست
دوباره یک پک دیگر
دوباره خلسه ای از جنس خاکستر
ببین در پرده می گویم!
تو می بینی در این پرده
غباری ، تکسواری
ردی از نوری ، خدایی
یا کسی را در غباری محو و ناپیدا
پی چیزی به غیر از آنچه ما هر روز
در کسبش چه مذبوهانه می میریم؟
...
ببین نقش خیال دور ما در دود قلیانی
کجاها می برد
هر لحظه روح سرکش مارا؟