باز امشب دل ما دست به خل بازی زد
دست عقل را از پشت گره ای محکم زد
گفتم ای دل چ شده باز پریشانی
گفتا فکر یارم تو ک خود میدانی
دم به دم هر تپشم هست برای یارم
یک دمی دور بمانم از یار بیمارم
عقلم قه قهی زد و گفت چقدر بیکاری
خوش به حالم ک ندارم در سر هوس هیچ یاری
عقل را چه به عاشق شدن و بی تدبیری
دل اگر عاقل بود نمی انداخت خود را به اسیری
دل به عقل گفت تو از عشق چ میدانی
از کمند گیسو و قد رعنا چه میدانی
عقل خندید گفت ای دلک بیچاره
ادم عاشق صبح تا شب بیماره
عقل را ساختن برای فکر و اندیشیدن
نه برای عاشقی و می نوشیدن
وای بین عقل و دل چ دعوایی شد
عقل بگو ، دل بگو رسوایی شد
من بیچاره ندانم ک عقل خوش میگوید یا دل
طرف دل بگیرم یا عقل ،یا کنم هر دوی انها ول
بین جنگ عقل بودم و رسوا دل
ناگه تو رسیدی شدم از انها غافل
تا ک چشمم به چشمان سیاهت افتاد
قلبم استپ کرد و عقلم به لکنت افتاد
قلب رسوایم لبخند زد و به تو گفتا
منزلت اینجاست بیا در خانه بگشا
عقلم ک دم از فکر و منطق میزد
تا تو را دید لب بستو به ان قفلی زد
دل به عقلم نگاهی کرد و خندید
گفتا ک تو عاقل بودی چرا عقلت پرید