کتابِ تاریخ
عاصی شده بود
همه ی کتاب های تاریخ ،
از شروع تا به کنون را آورد ،
چند لحظه ی بعد کفِ اتاق ،
مملو ازتاریخِ آدم شده بود
تک به تک بازش کرد
ورقش زد ، همه را یادش کرد
انگارکه با وجودِ عاصی، اتاق ،
پر ازدیوانه بود
با وجودش اتاق ،
دارالمجانین شده بود
مویش را به عصیانی سخت ،
زیتونی کرده بود
جامه اش، همه نارنجی بود
با خودش گفت :
ازخواندنِ تاریخ با اینهمه درد ،
دیوانه شدم
دوید بسوی آینه ، خود را دید
گفت با این موها و این لباس ،
چقدرمن شبیهِ یک هویج شدم
اما هرچه باشم ،
بی رگ نیستم، همچو سیب زمینی،
با جامه ای از رنگ بِژ
کاش مثالِ شطرنج، قلعه ای بود مرا
پناهنده میشدم ،
به کلِ دژ
با خواندن هر وحشیگری ،
قتل وغارت ،
تعرض ، هتکِ حرمت ،
چشم خود را زتنفر می بست
تا باز میکرد چشم خود را ،
کتاب را می بست
همه ی قسمتِ آن تعدی ها را ،
با قیچی برید
آنچه مانْد ، خوبی و صفا بود
باقی اش را او برید
احساس خوشی کرد، از بریدنِ پستی ها
فقط انسانیتی ماند ،
برقله ی کوهی عظیم ، ازهستی ها
ولی دید همه ی خوبی ها ،
در نبودِ آن زشتی ها
رنگ باختند
حتی آنجا ، دگر بدی نبود ،
که شهیدان برشان می تاختند
دید همه ی خوبی ، درمقایسه ،
با همه ی بدی ،
معنا می یافت
آزمون الهی آیا ،
با نبودنِ بدی ، معنا می یافت ؟
تازه فهمید چرا، ابلیس بعد ازآن عصیانش ،
بجای مُردنی سخت ، مهلت یافت
دید همه ی ایثارها ، عشق و وفا ،
در نبودِ سیلِ بدی، معنایش رفت
حتی برهانِ هبوطِ آدم به زمین ،
معنایش رفت
چندی بعد ، او بود که نگاهش را به ،
کم رنگیِ عشق ،
چاشنیِ تنفر،
پر رنگیِ حکمت ،
در تک تک تکه های تاریخ میدوخت
برای این هم بود
باز تکه های آن بریده را ،
با چسب ،
به جای اولِ خود ،
ولی باحوصله ای شگرف و آرام
به نیکی میدوخت
بهمن بیدقی 98/12/7
جالب و زیباست