خودخواهی
من آدمم ، همنام جدم آدم
یک عمری گذشته ست ز من
اما نگشتم آدم
روزی خدا به بارشِ الطافش
همدمی داد به من ،
باغْ طراوت ، همه ی اطرافش
نفهمیدم چرا؟ من که ز خوبی عاری
تا بهشتی درمقابل دیدم ، گفتم : آری
بهشتم شد و یکریز به دُورِ او، می گردیدم
آنقدر که انگار، قلبِ او گردیدم
یک امر نمود الله ام : به این درخت ،
که نام او خودخواهی ست
هیچ نزدیک نشو !
باقی همه اش آزادست
چونکه درسینه ی یار، فقط عشق بازارست
من که تا فِ میشنیدم فرحزاد میرفتم
نمیدانم چرا، از مسیر راست منحرف شدم ؟
به مسیرِ کجِ دیگر رفتم
من خودم را دیدم ، ناجوانمردانه،
به شتاب، بسوی آن درخت میرفتم
دیگر اینجا آدمی بودم ، بدون حوّا
وقتی چیدم میوه اش را ،
تک و تنها بودم ، بدون حوّا
یک دانه که هیچ ، یک سبد ز میوه اش را چیدم
مثل وحشی ها، خوردن که هیچ ، همه را بلعیدم
پس ازنافرمانی ، همه ی کرک و پَرَم ازمن ریخت
آنچه از آدمیت جمع نمودم ، همه ریخت
دیگر آبرویی از من، نماندست باقی
فکرش را بکن ! یک جوجه ی بی پَر، درونِ باغی
خودخواهیِ من بود که مرا وسوسه کرد
آری او بود که مرا بیچاره کرد
حال ، یکعالمه دردِ وجدان، بمانده باقی
حال ، یکعالمه اعمال ، درهجومی از باد
" خودم کردم که لعنت بر خودم باد "
بهمن بیدقی 98/11/12