بادبانهای برافراشته
یک عمر به راحت طلبی درساحل ،
خیره ماندم ، زُل زدم به دریا
یک عمر میترسیدم ازغرق شدن ، موج ،
حتی، آرامش مرموزِنهفته شده درآن دریا
فوبیایی داشتم به دریا
هرصبح ، ساحل میدید :
انبوهی، از قایق و ماهیگیران
عصر، ساحل میدید :
انبوهی، از ماهی وماهیگیران
اما من ، همیشه نگران و ترسان
دعا و ذکر، دائم بر زبان
و تکان مستمرِخواهشی ، بردو لبان
یکروزِ نسبتاً آرام ، هوا طوفانی شد
یکباره ، ساحل از قایق و آدم پر شد
وقتی من را دیدند
نگاهِ خود، همگی دزدیدند
از حال دوستم پرسیدم ،
گفتند ما دیدیم موجی آمد، بَلَم اش مثل پَری با خود برد
یکنفرگفت : من دور بودم از او ،
کوسه ای وحشی ، آمد وبی رحمانه او را خورد
جهتش پرسیدم
گفت : آن نواحی که خورشید میکند غروب
من که ازطلوع دوستم - جز به دریا - همیشه باهمیم،
آماده شدم بیابم اش، قبل ازآنکه عمرش ، کُنَد غروب
ازشنیدنش، دیوانه شدم من
یک قایق موتوریِ دوکاره برداشتم من
دل خود زدم به کام دریا ،
بعد از یک عمر فوبیا ، چه گُلی کاشتم من
به عاقبتش، فکر نکردم هرگز، فقط من میرفتم
ازدورشنیدم یکعالمه فریاد که نرو، ولی من میرفتم
صبر نکردم کمکی هم برسد
گفتم یا رب ! کمکی کن " دل به دلدار رسد "
گاهی خود را به میان موجی ،
به بلندای یک بنا می دیدم
گاهی خود را بمیان گرداب، درسماعی چرخ زنان میدیدم
من نمیدانم چرا ازاینهمه ، دگر نمی ترسیدم؟
شاید عشقِ دوستی وامید، باعثش بود که نمی ترسیدم
در دل دریا ، تکه چوبی دیدم
ازحادثه ی مخوفی من ترسیدم
تا حال فکر میکردم قایق باقیست
برای دوست من، راه نجاتی باقیست
اما از دور، بلمی پیدا شد
دل من هم ز امیدی دوباره ، پر شد
وقتی نزدیک شدم ،
از دیدن آن قایق خونی، دل من پرخون شد
قصه اش پرسیدم : گفت: بلمم واژگون شد
کمی زخمی بودم ، تا به صد زحمت چرخاندمش،
کوسه ای پیدا شد
رفتن به درونِ قایق ، کم کاری نبود
بدنه ی بلمم ، یکی بود یکی نبود
دیدم که خدا هنوزعمرم به جهان میخواهد
گویند که عدو، سبب خیر شود اگر خداوند خواهد ،
طوفان کشانید مرا بسوی دیگر، جدا کرد ز کوسه
متنفر شده بودم ز طوفان ، ولی بعد از اینکار،
گر توانم بود دستش را ، پُر میکردم ز بوسه
درمسیرِبرگشت ، موتور ازکار افتاد
بادبانها را برافراشتم
با بستن جامه ام بروی زخمها ،
نهال امیدی به جان دوستم، من کاشتم
تا اینکه ... چشمم، برساحل دریا افتاد
وقتی رسیدیم ، ساحل هنگامه شد
دلم ازنجات دوستم ز رضایت پُر شد
بامدادان ، به روی ساحل ، ماسه بود و من
چشمم یکباره به دریا افتاد
دیدم با آرامی، خیره مانده ست به من
قوس نور خورشید افتاد به آب
حس کردم به رضایتی شگرف ، خندید به من
دیگر ازآنروزِسخت، ازهیچ چیز نمی ترسیدم ،
نه ازطوفان آن دریا، نه ازموجهای مردافکنِ آن دریا
حتی ازغرق شدن در دریا
بهمن بیدقی 98/11/12
بسیار زیبا و جالب بود
گفته میشود دریا خانه صیاد است
بالا و پایینش تفاوتی ندارد