بوسه بر خاک وطن از مرد دوران می خواهم
بوییدن عطر میهن از اهل حیران می خواهم
رخصتی خواهم تا به گلزار عزیزان گذر کنم
چیدن ریحان دور از چشم باغبان می خواهم
نقش خنده بر لب نیست دست من نیست
به امیدی که از خدا حال خندان می خواهم
خب روی من کمی رخ بده مشتاقم بسی
چشم بینائی عطا فرصت مژگان می خواهم
لطف چشم مست و کمان ابرو پیشکش
گر سزاوار یارم یک حال مستان می خواهم
از هرکه دم زدیم مزوری بیش به عالم شد
پس مرا آگاه کن احساس فراوان می خواهم
یارب آن نگاه معصوم از چشم درویشم مگیر
عیب کس هرگز نبینم چشم عیان می خواهم
چشمه آب بقا را در می ومستی گم کرده ام
سالکم کن باده زمزم به درمان می خواهم
شبنم بهاری در سحر عشقبازی میکند
حالتی بر من دل شکسته ز جان می خواهم
معرفت گم کردهام خواهم عارف راهت شوم
درک فهم شور و مستی زعرفان می خواهم
دعوتم کردی که مهمانت شوم در هر سحر
هر شب تا سحر فرصت جبران می خواهم
در حسرتم چو حلاج طبل کوس انلاحق زنم
ثروت بی حساب از حاتم دوران می خواهم
رها ز رنگ و نیرنگ شاهین سعادت بر دوش
امشب را به سفره رندان مهمان می خواهم