مامِ وطن
من بمانندِ همه ، تا که دیدم نام اسلام آمد
من به یُمن نام رؤیایی آن ، مست شدم
منهم مانندهمه، در سیل امید، سخت غوطه ورشدم
من همانم که ندارم شک، هیچگاه به مذهبم
آنکه همیشه سرِ ایمان خودش میماند
من همانم که دلم را، هدیه دادم به خدا
آنکه تا همیشه برتعهدش میماند
من همانم که پیشانی خود را،
به خاکِ پاکیزه ی مام وطنش میساید
هم اوکه دستانش ، به تبرکِ تیممی عظیم و زیبا،
تا که تن پاک شود، به سراپای تراب وطنش میمالد
من همانم که زخاکِ این وطن روئیده ام
آنکه گر دشمنِ پست ، به او بد نظرکند ،
او را از فرسنگها ز مرزخود،
به شهامتی عظیم میرانَد
اما این قرارمان نبود که جمع دوستان،
تَفَرعُن پیشه کنند
تفرعن ، بیماریست، لاعلاج است و سخت
از سرطان سختترست
آن مریضیِ زشت، مبتلای خود را،
به سمت وسوی اهرمن میراند
من که کبک نیستم ، سربکنم به زیرِ برف
خاطراتم، همه ی نکبت شوره زار را میداند
من همانم که پُر از احساسم ،
هیچگاه سنگ نشدم
آنکه ندانم کاریهایی را ،
به تکرار زمان می بیند میداند
هرکه درسکوت خود غوطه ورست
وقتش برسد تا که رسد سوی گلو،
می بینی که هنرمندانه ،
ماجرای خود را، در کنسرتی، میخواند
حالا تو برو، برای خود فکری کن
تو که میدانم ، بهتر ز من ، عالِمی بر نوشته ام
آنکه همه ی این ماجرا، از نزدیک میداند
اینجاست که دل غمین شود،
دستش برود سوی خدا،
جهت یک نفرین، ولی خیلی خانمانسوز و عظیم،
آنکه چشم به راهِ رفتن ، و دگر ندیدنت میماند
اگربا پول حرام و ثروت ،
درافتادی کنون ،
تو ابوذری شدی که بادیه ،
چشم به راهِ دیدنت میماند
مانند صمد بهرنگی، ماهی کوچولوی سیاهی داری
که هیجان بی عدالتی را ، ز دهان او همی جار زنی
هم او که ، هم کیش اش را ، بس به خود میخواند .
بهمن بیدقی 98/10/29