قطعهٔ تنهایی
نشسته بی کس و تنها و اندوهی به سیمایش
به زیر سایهٔ سروی که حالا هست همرازش
چنان در خود فرو رفته که گویی نیست در عالم
چه پایان غم انگیزیست این قصّه ز آغازش
عجب زیر و بمی دارد نوای بی نوایی ها
که از هر گوشه می آید حزین آهنگ آوازش
غباری از فراموشی گرفته روزگارش را
سکوت سرد تنهایی همیشه هست دمسازش
خدا را می کنی خشنود از خود ای عزیز من
اگر لبخند بنشانی به روی چهرهٔ نازش
بیا در خانهٔ مهر و انیسش باش یک لحظه
که یار همنفس باشد امید و شوق پروازش
دمی که دست در دستش گذاریم از سرشادی
جهانی را به رقص آرد تبسم های ابرازش
اگر چه سالمندی نقش بسته بر وجود او
ولیکن عشق آخر می کند او را سر افرازش
سید علی کهنگی (واسع) دی1398
افسانهٔ عشق
چگونه با دو ابرو و دو چشم مست بادامی
سُرایی اینچنین زیبا،رباعی های خیّامی
مگر که قامتی اینگونه موزون هست در عالم؟
چنین ترکیب بندی را نشاید هیچ اندامی
غزال تیز پایی که،گریزانی ز افکارم
غزلهایم نمی گیرد بدون تو سر انجامی
خوشا آن روزگارانی که از من یاد می کردی
به دور از چشم بد خواهان،به ایمایی،به پیغامی
نگار من اگر چه سخت بود افسانهٔ عشقت
گرفتم دامنت را عاقبت امّا به ناکامی
به فصل خوب این قصّه رسیدن، نیست در باور
تو ای واسع مخواه از من برایش هیچ فرجامی
سید علی کهنگی آذر 1398
قافلهٔ عشق
صیّاد که اینگونه گرفته نفسم را
ای کاش به سوی تو گذارد قفسم را
گیرم که به آتش بکشاند پر و بالم
در بند،چسان می کند آخر هوسم را
با آنکه مرا دور ز گلزار نمودند
گل می زنم از خون دل خود قفسم را
دردا که اثر در دل تو هیچ ندارد
این آه که انداخته از پا عسسم را
عمریست که جا مانده ام از قافلهٔ عشق
یا رب برسان دلبر فریاد رسم را
تا گوش فلک کر شود از ناله و آهم
باید برسانم به که بانگ جرسم را
سید علی کهنگی دی 1398
معرکهٔ حیرانی
چند وقتی است هوای غزلم طوفانیست
آسمان کلماتم همه شب بارانیست
رفته از دستْ دلم،شعبدهٔ ناز مکن
حال آیینه و من معرکهٔ حیرانیست
محو در چشم تو بودن چه صفایی دارد
چشمهٔ نازی و فیضت هنری انسانیست
کس ندانست چه رازیست میان من و تو
روزگاریست که این رابطه ها پنهانیست
عقل را راه به سر حدّ جنون هرگز نیست
این مکانیست که دریوزگی اش سلطانیست
روح واسع هوس عرش خدا کرده،چه سود
آفتابی است که در خیمهٔ شب زندانیست
سید علی کهنگی دی1398
مهمان قلم تواناواندیشه نابتان بوده ایم
درودبی پایان
بر شما
شاعروادیب گرامی وعزیز