ای بیچاره دل
دل هوس کرده که درعمق نگاهت، سقوط آزاد کند
اما چشمانت نیست
ای بیچاره دل
دل هوس کرده که گونههای نازت را ، لمسی بکند
اما گونه های نازت نیست
ای بیچاره دل
دل هوس کرده که با کمان ابروان پیوسته ی تو ،
تیری ازجنسِ مژگان بلندت بخورد
تیری مسموم ز هوس
اما ابروان و مژگانت نیست
ای بیچاره دل
دل هوس کرده که لب هایش را ،
روی لبهای پر از شهوت تو بگذارد بوسه زند
اما لبهایت نیست
ای بیچاره دل
دل هوس کرده که عطرخوش بودنت را،
بویی بکشد مست شود
اما بودنت ، دگر رفته و نیست
ای بیچاره دل
دل هوس کرده که مدهوش شود به کام عشق
اما جسمت رفته ، از او خبری نیست
ای بیچاره دل
دل هوس کرده که باز، با دل تو گره خورَد ،
درددلی کند دلش بازشود
بعد از اینهمه غم ، کمی صفایی بکند
اما قلبت نیست
ای بیچاره دل
دل هوس کرده که با فکر قشنگت، باز همفکری کند
اما جز فکری و ذکری ز تو نیست
ای بیچاره دل
دل هوس کرده که دست به دست و همپای تو، تفریحی کند
تو برقصی به سازش ، او برقصد به سازت
اما اندامت نیست
ای بیچاره دل
دل هوس کردی که با انرژیِ مثبت و طنز، با تو مزاحی بکند
تا که لبخند خوش دائمی ات خنده شود
اما خنده ها و لبخندت نیست
ای بیچاره دل
دل هوس کرده که لااقل بخوابد بی توقع، ترا درخواب ببیند
ولی خواب از سر پریده ،
فکر و ذکری و تخیلاتی موهوم، فقط باقیست
ای بیچاره دل
بیچاره دلم را بردم به سفر، روحیه اش تازه شود
برایش بی تو، جاده وسفر،
دریا و کوه و دشت و صحرا قفسی بیش نبود
زیرچشمی نگهش میکردم ،
دیدم اشکها ، همچو بارانی سخت، میریزند
زیرلب زمزمه ای کردم به سوز،
با خود گفتم :
ای بیچاره دل
بهمن بیدقی 98/10/28
سرشار از احساس