تکیه گاه
نُه ماه میان هستی و نیستی ، دائم غوطه ور بودی
وقت نوزادی فقط ، تو واژه ی نیاز بودی
وقت کودکی که شد، به ذهن خود بزرگ بودی
درجوانی هم فقط ، تو واژه ی غرور بودی
دربزرگسالی فقط مجموعه ای کامل ، ازنیاز وخواب و رؤیا و غروری
این که بد نیست زندگی را بکنی گهگاه مروری
درمیان اینهمه دنیا ، تو کاهی درعبوری
در هجومِ وحشیِ طوفان ، از بلندی که ببینی تو یه موری
پس چرا تکیه ات هست به موری و یه زوری ؟
که همش رؤیاست، چون میان موجهای همه ی دنیا، زورقی هستی ،
مثل یک برگِ شناور، به رویش هم یه موری
جزخدا کیست ، که تکیه گاه دائم باشد ؟
برای کاهی که ، یک موری ، به زوری می برد به سمت کوهی
می دانی چرا کوه ، امانت خدا را حمل نکرد بردوشش ؟
چون به خود سنجید آن بارعظیم را بس دید ، نیست درمقابلش جزموری
ای که درمَستیِ ذهنت تو تصورمیکنی یک کوهی ،
تو بیا نزدیک کوه و توببین کنار آن ، تو به راستی هم بقدر موری
حال که مستی زسرت رفت ، آن بارامانتِ خدا را بر زمین گذاشتی؟
بی تفکر، یِلخی ... بس فوری؟
تو مگر قُپی نمی آمدی که یک کوهی ؟
اولش فکر نکرده بودی برحمل آن ؟
اینکه به چه نحو آنرا بلند کنی ؟ آخه چه جوری ؟
نحوه اش اینست ، میگویم ترا چه جوری :
اول اینکه : تو به ایمان بشوی چون کوهی
دوم اینکه : آن چراغ جادو ، که همه ذهن تو را پرکرده ،
پرت کنی به ناکجا ، تو بدان که نیست آن جز قوری
تو دگر با اینهمه ایمانت ، روحت بس سترگ است ، مثال غولی
سوم اینکه : هرچه بنده ترشوی تو، جهت االله ات ،
آنزمان است که بدست می آوری یک زوری ،
آن زمان است که امانت خدا را می توانی به دوش ات ببری ،
آنهمم ازدنیای دون اینچنینی ، تا سرای حوری
پس برای خاکساریِ خدایت ، تو به نزدیک بیا ، چون دوری
الغرض ، با تکیه برخدای خود خواهی دید :
که زموری کوچک ، تبدیل شدی به کوهی
بهمن بیدقی 98/9/17