آفتاب
من ... یک بامم
من از اینکه آفتاب، وجودِ سردم، گرم میکند باعشق،
همیشه برخودم، که محدود به چهار دیوارکوتاهم،
میبالم
وقتی با ناز، سرمستانه ، به بسترم آید،
درآغوشِ شوق خود گیرم
او یار باصفای منست ،
من به اوست که جانی دوباره می گیرم
تا تاجِ سرم آفتاب ، نشسته است به سرم
وقتی به مانند پتو، به روی تنم پهن است،
انگار ازهفت دولت ، آزادم
ماجرای عشق وعاشقی برپاست،
با وجودش ، مثل کوره ای هستم
با اوست که پُر ازتبِ عشقم
با اوست که ماجرای غم سوزی به راه است و،
حس میکنم چقدرمستم
من سهمم ازکل آفتاب جهان ، محدود به این بامست
ولی ازاینکه خدا این تکه ی آفتاب ، فقط به من داده،
دلم چقدرشادست،
تا هست، منِ بواقع مست، به دستِ من باده ست
اما صد افسوس که مثلِ همه کارهای دنیایی ،
در اوج لذتمان ، می بینم که میرود ازمن
او ناخواسته به خواست خدا ، کم میشود از تنِ من
جای خالیِ لحظات معشوقه ی گرمم ،
پرمیشود ازافسردگی ، دوباره میشود سردم
و سایه ای تاریک ، که جایگزینش میشود هردم
التماسش می کنم که نرو ،
اما اختیار به دست او که نیست ، تا نرود او ازکنار و بَرَم
در اوج عشق بازیمان دیدم : آنقدرلولیده ایم به هم
اینقدر حلول کرده به درونم ،
نمیفهمم او بام است ، یا اینکه من آفتابم
تا به وقت غروب، اینک حس میکنم که آفتابم ،
ولی آفتابی که دارم به مرگ می افتم ،
دیگرحس میکنم همچون ،
آفتابِ لب بامم
بهمن بیدقی 98/10/9
در وصف حضرت عشق