سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 3 دی 1403
    23 جمادى الثانية 1446
      Monday 23 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۳ دی

        آفتاب

        شعری از

        بهمن بیدقی

        از دفتر شعرناب نوع شعر آزاد

        ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۸ ۲۱:۱۵ شماره ثبت ۸۰۳۵۴
          بازدید : ۲۹۶   |    نظرات : ۲

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر بهمن بیدقی

        آفتاب
         
         من ... یک بامم
         من از اینکه آفتاب، وجودِ سردم، گرم میکند باعشق،
         همیشه برخودم، که محدود به چهار دیوارکوتاهم،
         میبالم
         
         وقتی با ناز، سرمستانه ، به بسترم آید،
         درآغوشِ شوق خود گیرم
         او یار باصفای منست ،
         من به اوست که جانی دوباره می‌ گیرم
         
         تا تاجِ سرم آفتاب ، نشسته است به سرم
         وقتی به مانند پتو، به روی تنم پهن است،
         انگار ازهفت دولت ، آزادم
         ماجرای عشق وعاشقی برپاست،
         با وجودش ، مثل کوره ای هستم
         با اوست که پُر ازتبِ عشقم
         با اوست که ماجرای غم سوزی به راه است و،
         حس میکنم چقدرمستم
         
         من سهمم ازکل آفتاب جهان ، محدود به این بامست
         ولی ازاینکه خدا این تکه ی آفتاب ، فقط به من داده،
         دلم چقدرشادست،
         تا هست، منِ بواقع مست، به دستِ من باده ست
         
         اما صد افسوس که مثلِ همه کارهای دنیایی ،
         در اوج لذتمان ، می ‌بینم که میرود ازمن
         او ناخواسته به خواست خدا ، کم میشود از تنِ من
         جای خالیِ لحظات معشوقه ی گرمم ،
         پرمیشود ازافسردگی ، دوباره میشود سردم
         و سایه ای تاریک ، که جایگزینش میشود هردم
         التماسش می کنم که نرو ،
         اما اختیار به دست او که نیست ، تا نرود او ازکنار و بَرَم
         در اوج عشق بازیمان دیدم : آنقدرلولیده ایم به هم
         اینقدر حلول کرده به درونم ،
         نمیفهمم او بام است ، یا اینکه من آفتابم
         تا به وقت غروب، اینک حس میکنم که آفتابم ،
         ولی آفتابی که دارم به مرگ می افتم ،
         دیگرحس میکنم همچون ،
         آفتابِ لب بامم                           
         
          بهمن بیدقی 98/10/9
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر
        ۲ شاعر این شعر را خوانده اند

        بهمن بیدقی

        ،

        عباسعلی استکی(چشمه)

        نقدها و نظرات
        عباسعلی استکی(چشمه)
        سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۸ ۱۰:۰۳
        بسیار زیبا و دلنشین بود
        در وصف حضرت عشق خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۸ ۱۱:۱۲
        باسلام و درود بیکران
        ممنون از لطف همیشگی شما
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2