نپرس از عشق، این قصّه دراز است
نشو داخل از این در، گرچه باز است
بگرد از ما و برگرد از همان راه
که تا اینجا رساندت بر لب چاه
که صد عاقل برفتند اندرین چَه
همه دیوانه برگشتند ازین رَه
نِـگَـر که دُورتادُور استخوان است
بِـبَـر جان را به در، اینَک زمان است
نگو اِخطارها از ما نهفتند
نگو که حَـقّ مطلب را نگفتند
مسیر عشق طولانی و زار است
غریب و کوچه کوچه رمز وار است
کسی که با مسیرش آشنا شد
به بیپایانیاَش هم مبتلا شد
به بیپایانیِ وصـل و فِـراقـش
به بیپایانیِ صــبـر و شـتابـش
به بیپایانیِ در خـود شـکسـتن
سـپس در اوج تازه بازگشـتن
به بیپایانیِ ابهـام و کنکـاش
به بیپایانیِ ادراک و مـعنـاش
به عشقِ تو نمیگردد گرفتار
اگر حتّی ببازی سر به سردار!
ز عشقت او نگردد در تحوّل
چو در عشقش سپاری عمرت ای گل!
گرفتاریِ عاشق آنِ ما بود
تحوّل خواهِ این ره جانِ ما بود
عجب دردی که درمانش جز او نیست
ندانم علت این جستجو چیست
سلامت پیشگی در رسم ما نیست
چنین میلی چه دانم از سر چیست؟
بِکِش دامن از این ره گر توانی
تظاهر کن جهتها را ندانی
بُکُن کج راهِ خود سویِ دگر زود
پشیمانی ندارد بعد از این سود
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.