رو به روی پنجره ایستادهام
به کودکی میاندیشم
به پدر که در سکوتش شاعر بود
به مادر که در زندگی دربدریاش
شعر میخواند
مادرم تمام شاعران دنیای را خوب میشناخت
و احترامِ خاصِ داشت.
کم کم که قد میکشیدم
اطرافام در نهایت پاشیدگی
شعر میبارید
نانِ گرم تنوری مادر
داسِ پدر بزرگ
وقتی هر پگاه در مزرعهی سبز صدا میکرد
بارش برف، روی آفتابگردان های عاشق
مصرعِ شعر بود
با رنگها میانهی دوری نداشتم
دنیای کودکیام نقاشیهای از رنگ بود
باد رنگِ سپیدی داشت
که هر روز کودکان دهکده را از خواب بیدار میکرد
باد در قلهی بلندِ همسایگی ماچادر داشت
روی دستانِ مادر
که خواب میرفتم
در رویاهایم فرشتهای سپیدی میآمد
با شاخههای گل سرخ
نه، سرخ و آبی و بنفش
در دهکدهی ما
در آن پارگی کرهی زمین
آب همیشه جوان بود
در نهایت زودی که همه پیر میشدند
تنها همو بود که جوان میماند
تر و تازه
حدس میزنم
روی دایرهای زمان
هنوز هم تر و تازه است
صدایش، جوان است
رد پایش، جوان است
اهتزازِ برگ را که میدیدم
به پرِ پرنده حسودیام میشد
شوقِ پرواز که میآمد
از پشتِ بام
راست میرفتم به شاخههای بلندِ چنار
و به پریدن میاندیشیدم
گاهی در سقوطِ برگ
رنگِ سیاهِ مرگ را میدیدم
نگران میشدم
لحظاتِ در خاموشی مطلق میگریستم و میگریستم و میگریستم.
شبانه که ستارههای دهکدهام میلرزیدند
و مهتاب تا شفق سرود عشق میخواند
پشتِ بام به خودم گم میشدم
و به درامهی رادیویی گوش میدادم
داستان هم مینوشتم
شعر هم میخواندم
مادر بزرگ خوش قلب و مهربان بود
در سایهی بلندِ ساعت
روی دامن سپید مادر بزرگ
نرم، نرم
با جهانِ وسیعی کتاب آشنا میشدم
و خط... خط... خط... شکل میگرفتم
من، پشت پنجره ایستادهام
و به کودکی میاندیشم.
روحالله سروش